جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

اولین‌بار که اسمش را دیدم اصلا به نظرم جالب نیامد ولی وقتی فهمیدم فیلم درباره‌ی همسران فرماندهان جنگ هست مشتاق شدم که حتما ببینم. ویلایی‌ها فیلم خوبی بود ولی نه به اندازه‌ای که انتظار می‌رفت و نه به اندازه‌ای که مدعی بود. من آن فضایی که در فیلم دیدم را در هیچ کتابی نخوانده‌بودم. نوع روابط بین زنان فیلم بیشتر شبیه چند همسایه‌ی دهه‌ی شصت بود نه همجواری زنان فرماندهان جنگ که این دو یک تفاوت مهم دارند و آن "وجود یک حس مشترک قوی" بین گروه دوم  است که همان "نبود همسران و مدافع وطن" بودنشان است که همین باعث می‌شد بینشان گذشت و ایثار و مهربانی موج بزند چیزی که در فیلم در حد یک همدلی ساده بین زنان همسایه تقلیل یافت. نکته‌ی دیگر شخصیت‌پردازی بود؛ اینکه آدم انتظار داشت بالاخره شخصیت دو یا حداقل یک نفرشان درست به نمایش دربیاید نه اینکه فقط گفتارشان شخصیت درونشان را بیان کند.

در کل به نظرم فیلم با این موضوع خوب،خیلی بهتر از این می‌توانست باشد. گرچه ارزش دیدن را قطعا دارد به خاطر چند سکانس حسی زیبا، بازی خوب ثریا قاسمی و تیتراژ پایانی خیلی خوب. گرچه من خیلی ربط موسیقی را به موضوع فیلم نفهمیدم.

  • هانیه معینیان


قطعا همه‌ی آدمها یک گنجینه درونی دارند. هیچ آدمی کودن آفریده نشده است. نمی‌شود انسان باشی و بیهوش باشی! نه آن هوشی که به ریاضی و فیزیک و پزشکی و مهندسی محدود می‌شود منظورم هوش به معنای کلیست هوش آدمیزادی...
یادم هست زمان مدرسه مهمترین کلاس، ریاضی بود. یادم نمی‌آید کلاسی از ریاضی مهمتر بوده باشد. کلاس هنر و ورزش و انشا اما، از آن کلاس‌هایی محسوب می‌شدند که فقط آمده‌بودند کنداکتور مدرسه را پر کنند؛ چیزی شبیه سریال‌های تکراری تلویزیون که هرچند وقت یک‌بار سروکله‌شان پیدا می‌شود. به خاطر همین هر معلمی با هر رشته‌ی دانشگاهی می‌توانست جایش را پر کند. آدم‌های باهوش و زرنگ کلاس هم آدم‌هایی بودند که نمره‌شان در ریاضی و علوم بیست بود. آنهایی که خوب می‌نوشتند یا تند می‌دویدند آدم‌های مهمی نبودند؛ ارزششان در حد همان کلاس ورزش و انشای الکی بود. ماها اینطور بزرگ شدیم؛ اینطور در ذهنمان شکل گرفت که آدم‌های موفق و باهوش آدمهایی‌اند که خوب ریاضی می‌فهمند، مسئله را زود حل می‌کنند و جواب سوالهای علوم را درست می‌دهند. ماها اینطور بزرگ شدیم و اصلا حواسمان به شمع هجده سالگی تولدمان نبود به حادثه‌های سال کنکورمان که فقط همان یکبار اتفاق افتادند. رویایمان در هفده، هجده سالگی قبولی درکنکور بود، به‌جای هر رویای شیرین دیگری...و آنقدر این رویا را دست‌نیافتنی و شیرین پنداشتیم و انقدر غرق در این رویا شدیم که اصلا خودمان را ندیدیم؛ فقط همسو شدیم با جماعت و این غول کنکور را هرروز بزرگتر و ترسناکتر کردیم. خودمان را ندیدیم که شاید اصلا برای این راه ساخته نشده بودیم؛ شاید قرار بود شاعر شویم یا کارگردان یا نقاش یا حتی یک انیماتور...
واقعا آیا همه‌ی بچه‌های زمین باید دکتر حسابی و پروفسور سمیعی شوند؟! دنیا به علامه طباطبایی نیاز ندارد؟ دنیای ما بهروز شعیبی و حسن روح‌الامین و قیصر امین‌پور و محمود فرشچیان نمی‌خواهد؟! رزا منتظمی و طاهره صفارزاده چطور؟ علیرضا دبیر و حمید سوریان هم همان یک نسخه ازشان کافی بود؟
کفگیرمان ته دیگ خورده، نابغه‌هایمان ته کشیدند و فرهنگمان دارد له‌له می‌زند برای پرورش یک آدم نابغه؛ که اگر اینطور شود انقدر چشممان دنبال آن‌ور آبی‌ها نیست و دهانمان آب نمی‌افتد برای جایزه‌هایشان...
  • هانیه معینیان


پارسال تقریبا همین زمان‌ها دنبال خرید جهیزیه بودم. اولین و پرطرفدارترین پیشنهاد شوش و بازار بود؛ این دو گزینه تقریبا به یک پیش‌فرض در ذهن خانم‌ها تبدیل شده‌است. هم شوش و هم بازار طرفداران خاص خودشان را دارند با دلایل خاص خودشان. من ولی هوادار هیچ‌کدام از این تیم‌ها نیستم.
پارسال پاییز و کمی از زمستان را دنبال خرید جهیزیه بودم در همان مکان‌های خاص و پرطرفدار‌. نمی‌دانم چرا از اول هم راضی نبودم که برویم آنجا خرید کنیم ولی بالاخره به اصرار اطرافیان راغب شدم که از آن بازارهای خاص و جادویی که وسایل زیبایشان را نمی‌شود جای دیگر پیدا کرد خرید کنم. البته خیلی قبل‌تر هم آنجاها رفته بودم ولی چیزی یادم نمانده بود و الان می‌خواهم خاطره‌ی یک روز گشتن در بازار شوش را بنویسم :

داخل اولین پاساژ شدیم. نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم و کدام مغازه را ببینیم. تقریبا همه فروشنده‌ها بیرون ایستاده‌اند و کافیست یک نیم‌نگاه بیندازی به ویترینشان تا شروع کنند به تعریف و توضیح. نمی‌دانم روی چه حس و حسابی رفتیم داخل یک مغازه و شروع کردیم قابلمه‌ها را نگاه کردن؛ همین نگاه ما کافی بود تا فروشنده حرکات آکروباتیکش را شروع کند " ببین خانم من انگشترم رو می‌کشم ته قابلمه هیچ چیش نمی‌شه. دو سال ضمانت داره. مطمئن باش" کم مانده قابلمه را برعکس کند و بایستد رویش و بالا و پایین بپرد. کمی نگاه می‌کنیم و می‌رویم بقیه را هم نگاهی بیندازیم. مثل اکثر پاساژهای جدید و نوساز، مغازه‌هایی کوچک دارد با قفسه‌هایی که تقریبا تا سقف می‌رسد. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد ولی ما همچنان مغازه‌های پاساژ را می‌گردیم و گیج شده‌ایم که بلاخره قابلمه سرامیک خوب است یا گرانیت؟ برای کره بهتره است یا آلمان؟ پاساژهای بعدی هم همین است. هرکدام از فروشنده‌ها طوری صحبت می‌کنند که انگار آسمان سوراخ شده و جنسشان به زمین افتاده؛ انگار همه‌شان هم از یک‌جا دوره دیده‌اند چون روال طبیعی همه‌ این است : 1- خانم این جنس رو هیچ جای این بازار پیدا نمیکنی 2- این اصله. ببین (انجام یک حرکت خاص روی کالا متناسب با آن کالا) 3- خانم بازار پر از جنس چینیه. اونیم که میگه آلمان(فی المثل) الکی میگه؛ساخت چینه...
هرچه بیشتر می‌گردیم گیج‌تر می‌شویم. یک چیزهایی هم می‌خریم ولی همانها را هم که خریدیم هرچه جلوتر می‌رویم ارزانترش گیرمان می‌آید. آخر سر بعد از کلی گشتن و خستگی و کمردرد و پادرد می‌رویم داخل یک مغازه و نمی‌دانم برچه اساسی اعتماد می‌کنیم و یک‌سری ملزومات را می‌خریم. هنوز هم نمی‌فهمم چرا از بین آن‌همه مغازه آن‌را انتخاب کردیم و یک لوازمی خریدیم که هم پول بیشتری به ازایشان دادیم و هم جنس خوبی ازآب درنیامدند.
این داستان هرروز تکرار می‌شود هم در شوش هم در بازار. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آن‌روز در شوش شبیه پینوکیو بودم در آن شهربازی؛ همان که عقل و هوشش را برده بود.‌ آدم هرچه‌قدر هم ادعایش شود وقتی چندتا عطر را پشت هم بو کند مغزش دیگر فرمان درست نمی‌دهد و آن وقت قهوه به دادمان می‌رسد بوی قهوه یک شوک به مغزمان وارد می‌کند تا دوباره فرمان بدهد ولی حیف همه‌ مغازه‌ها عطرفروشی نیستند تا قهوه داشته باشند...


  • هانیه معینیان

افسردگی این غول بیماری‌های عصر جدید که هرروز قدرتمندتر می‌شود و هنوز خیلی‌ها نتوانستند پاشنه‌ی آشیلش را پیدا کنند شاید هزاران علت داشته باشد و داستان افراد افسرده از داستان‌های هزار‌ویک‌شب هم بیشتر باشد ولی یک‌چیز تکراری در همه‌‌ی افسرده‌ها وجود دارد و آن « زمان» است! آدم‌های افسرده یا در گذشته جامانده‌اند و یا پلی به سوی آینده ندارند. زنانی که غرق در افکار گذشته‌اند و برای هزارمین‌بار خاطراتشان را مرور می‌کنند و دنبال مقصر می‌گردند. درست برعکس آدم‌هایی که امام علی(ع) توصیفشان کرده همانهایی که مصداق این حدیث‌اند «اجعل زمان رخائک عده لایام بلائک» آدم‌هایی که در زمان رخاء مدام ایام بلاء را مرور میکنند.و آن‌طرف مردانی که افق دیدشان محدود است و سیاه؛ هیچ نقطه‌ی روشنی نمانده که بروند به سویش.هیچ رویایی ندارند، هیچ آرزویی ندارند که برایش دست‌وپا بزنند.
آدمک‌هایی که شبیه یک توپ یا به گذشته قل می‌خورند یا آینده...
شاید درمانگران بخواهند با هزاران روش افسردگی را درمان کنند ولی خدا یک نسخه می‌پیچد برای همه‌شان؛خدا می‌دانسته که روزی می‌رسد که آدم‌ها با این غول رو‌به‌رو می‌شوند به‌خاطرهمین بارها این جمله را برای دوستانش در کتابش آورده:
لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ

  • هانیه معینیان


همان اول فیلم که مهرداد صدیقیان را دیدم با خودم گفتم "تمام شد دیگر قرار نیست خاطره‌ی خوب فیلم ایستاده در غبار تکرار شود" فکر می‌کردم حضور احمد مهرانفر و جواد عزتی فیلم را خراب می‌کند و آن حسی که فیلم احمد متوسلیان منتقل می‌کرد که به دلیل ناآشنا بودن بازیگرانش خیلی طبیعی از کار درآمده بود در فیلم جدید مهدویان نمی‌بینم. ولی از وسط فیلم آنقدر محو تماشای صحنه‌ها و بازی‌های خوب و سکانس‌های نفس‌گیرش شده‌بودم که دیگر اصلا شخصیت طنز و آشنای بازیگرانش به چشمم نیامد. ماجرای نیمروز یک سر و گردن از همه‌ی فیلمهایی که در این جشنواره دیدم بالاتر بود و این را گویا مردم هم می‌دانستند. صف طولانی مردم در سینما برای گرفتن بلیطش هم شاهد این مدعا. ماجرای نیمروز برای من یک جذابیت دیگر هم داشت و آن اینکه، من هرچه فیلم تا به حال درباره‌ی منافقین دیده بودم ازخانه‌های تیمی و اعلامیه‌های سازمان و روابط خاص اعضای آنها و عشق و عاشقی‌های نافرجامشان حرف زده‌بود و هیچ‌وقت آنقدر کامل و پروپیمان از آن‌طرف قضیه حرف نزده‌بود؛ از افراد و گروههایی که مقابلشان ایستاده بودند. ولی خب در ماجرای نیمروز دوربین روی انقلابیون فوکوس کرده است؛ مخصوصا در سالهای حیاتی و حساس ترور...

بعد از فیلم که هنوز غرق در لحظه‌ها و سکانس‌های فیلم بودم فکر می‌کردم سینما چقدر می‌تواند مهم باشد و یک فیلم چقدر می‌تواند تاثیرگذار باشد که هم آدمی مثل من را به وجد آورد و هم پسر جوان شلوار لی پاره پوش با تیپ هیپی و موهای بسته‌اش که بعد از فیلم بلند شد و تا جایی که میتوانست محکم دست زد و گفت "عالی بود"

  • هانیه معینیان

ترومای سرخ فیلمی با بازی پریوش نظریه و حضور فعال وسایل نقلیه و یک گوشی موبایل به همراه صدای باقی بازیگرانی که اسمشان در تیتراژ فیلم آمده! چاشنی فیلم هم پرداختن ناقص و بی‌مفهوم به موضوعات مربوط به زنان...

فیلمی به شدت کسل‌کننده و خواب‌آور با ریتمی کند و یکنواخت. انقدر که بعد از فیلم خواستم برگه نظرخواهی را در قسمت "خیلی نپسندیدم" بیندازم ولی وقتی دیدم آرای فیلم از "میانه" بالاتر نیامده به همان "نپسندیدم" بسنده کردم.

  • هانیه معینیان


فیلم ماجان فیلمی‌ست مادرانه؛ مادری که برای حفظ فرزند معلولش می‌جنگد نه با مرگ بلکه با همسرش. شاید این تعریف یک خطی آدم را به دیدن فیلم ترغیب کند ولی نه وقتی که بفهمد ماجان یک نسخه‌ی جدید از هزاران فیلم شبیه خودش است؛ قهرمان فیلم زن مظلومی است که با انواع و اقسام ظلمها مواجه میشود.

گرچه فضای سیاه و دل‌مرده فیلم توی ذوق می‌زند ولی بازی خوب بازیگرانش فیلم را تا حدی نجات می‌دهد.

  • هانیه معینیان
«زن موفق چه زنی است؟» فرض کنید این سوال را دهۀ چهل از یک نفر (مرد یا زن) پرسیده‎اند. فکر می‌کنید جوابش با جواب یکی از ما که در دهه نود زندگی می‌کنیم چقدر فرق می‎کند؟ به نظر من خیلی؛ در صورتیکه اگر موضوع سوال را به «مرد موفق» تغییر دهیم، جواب مردم دهه چهل با دهه نود خیلی تفاوت نمی‌کند؛ این نشان از تغییر جایگاه و نقش زن دیروز و زن امروز دارد. مرد از گذشته‌های دور، نان‌آور خانه بوده و به نوعی "شغل" و "حرفه" برای یک مرد جزئی از مردانگی به حساب می‌آمده. اعتقادی که هنوز هم تغییری نکرده است. ولی زنان؛ زنان دهۀ چهل، پنجاه و حتی شصت، زنانی بودند که تمام هم وغمشان این بود که بچه تربیت کنند، به اوضاع خانه رسیدگی کنند، غذا درست کنند و گاهی برای خرید مایحتاج خانه بیرون بروند و این زنان، زنان موفق و نمونه‎ای خوانده می‌شدند. هرچه گذشت و ما به سمت مدرن‎شدن، پیش رفتیم مفهوم زن موفق و ایده‎آل هم تغییر کرد و همین تغییر در مفهوم، موجب تغییر در جایگاه و نقش و رفتار زنان شد؛ امری که اتفاقا در کلام مردان بیشتر دیده می‎شد؛ اینکه " فلان خانم مدیر خوبی ست" یا " فلان خانم تحصیل‎کرده.." یا " آن خانم کارمند نمونه ..." مثال‎هایی بودند برای زن‌های موفق. یعنی قبل از اینکه حضور زنان در اجتماع پررنگ شود مفهوم "زن اجتماعی" در ذهن ها پررنگ شد.
زنان فهمیدند دیگر مثل دهه‌های قبل نمی‎توانند فقط در خانه بنشینند و ایده‌آل بمانند بلکه باید بیرون بروند. باید بروند به اجتماع؛ مدرسه؛ دانشگاه و بعد هم یک شغل خوب. و کم‌کم داشتن "شغل" برای زنان به یک هدف تبدیل شد و شاید جزیی از "زنانگی شان"! زنانی که نمی‎توانند جز شغل خوب به چیز دیگری فکر کنند و اگر بیکار بمانند احساس پوچی میکنند و بلد نیستند بقیه عمرشان را چطور بگذرانند. همان‌هایی که بعد از مدتی خوردند به در بسته، نه نشاط زنان قبل را دارند (خب کاملا طبیعیست! المراة ریحانة لیست بقهرمانة. زن که برای محیط‎های خشن و مردانه و استرس‎های کاری ساخته نشده) و نه به عنوان مدیران قدرتمند خانه‎های قبل، قدرتمند هستند. چون "زن" از آن مفاهیمی است که بین سنت و مدرنیته مانده است. چون مفهوم زن نه در ذهن زنان، نه در ذهن مردان، و نه نزد حاکمیت و جامعه کامل نیست. زنانی که فکر می‎کنند اگر حرفه‎ای نداشته باشند انسانی بی‎هدف و عاطل و باطل هستند، مردانی که در کلامشان و ذهنشان زن موفق زنی است که تحصیل کرده و شغلی دارد، ولی در عمل همان انتظار مادرانشان را از همسرانشان دارند، و جامعه‎ای که هیچ درک و کمکی برای «این زنان شاغل خانه‎دار»! ندارد.

اگر امروز از من نوعی بپرسند زن موفق چه زنی است ؟ جواب می‎دهم که : زن موفق و قدرتمند و با نشاط امروز زنی‎ست که نه مانند زن دهۀ چهل فقط خانه‎نشین باشد و نه مانند بعضی زنان امروز تمام انرژی‎اش را در بیرون از خانه صرف کند. زن موفق زنی‎ست که بین این دو تعادل ایجاد کرده است. زنی که قدرتش را می‎گذارد در اداره خانه ولی حضور اجتماعی هم دارد. کلاس‎های مختلف می‎رود، آموزش می‎دهد، می‎نویسد، عکس می‎گیرد، نقاشی می‎کشد، درس می‎خواند. زنی که هم چراغ خانه را روشن نگه می‎دارد و هم از دل همه تاریکی‌های بیرون، پنجرۀ مهتاب را به اتاق خود می‎آورد.

  • هانیه معینیان

پای راستم خواب رفته؛ انقدر که تکان نخورده‌ام و مچاله نشسته‌ام آن هم روی یک سنگ. کمی تکانش می‌دهم بلکه بهتر شود. نمی‌دانم چرا انقدر فرقمان است با آن قدیمی ها! تکان که میخورم سردم می شود؛ فکر نکنم هیچ کلمنی به اندازه‌ی یک سنگ قدرت نگهداری سرما را داشته باشد! حواسم را جمع می‌کنم و گوشم را می‌دهم به سخنران؛ خوشم می‌آید مابین حرفهایش از "معضلات امروز" هم میگوید. حرفهایش به دلم می نشیند.بیخود نیست انقدر شلوغ شده.به هرطرف چشم می‌چرخانم بچه می‌بینم.همان اول که آمدم و هنوز خیلی خلوت بود و هیئت بزرگ ولی خالی از آدم به چشم بچه ها یک زمین بازی آمده بود که میتوانند بدون اینکه به چیزی بخورند بدوند؛ خادمی آرام در گوش یکی از بچه ها گفت "ندو. آفرین. برو پیش مادرت بشین" با خودم گفتم چرا ندود؟! چرا خاطره خوب از هیئت برای بچه ها نسازیم.داشتم فکر می‌کردم چه کار خوبی می‌کنند بعضی هیئت ها که مهد کودک دارند. ثواب از این بیشتر؟ بچه را ببری پیش هم بازی‌هایش هم بازی کند و ذوق زده شود هم وسطش برایشان کمی نوحه بخوانی تا سینه بزنند. بلکه مادرانشان هم با خیالی آسوده گوش کنند و گریه کنند و سینه بزنند. الان ولی جای سوزن انداختن نبود. آخرهای سخنرانی بود و کم‌کم از هرطرف صدای گریه بچه ها به گوش می‌رسید. معلوم بود خیلی خسته شده‌اند.تمرکزم را جمع کردم تا لابه‌لای گریه‌ی بچه‌ها آخرین حرف‌های سخنران را بشنوم." خانم حرف نزن " این را یکی از خادم‌های هیئت به خانمی گفت که داشت آرام با بغل دستی‌اش حرف میزد. با خودم گفتم "مگر اینجا مدرسه است! خب سیستم صوتی تان را درست کنید" نمیدانم چرا با بعضی قسمت‌های نسخه‌ی جدید هیئت ها کنار نمی آیم؛نمونه اش همین فراوانی خادم‌ها! انگار بعضی کارهایشان به خاطر "کاری نداشتن"است. یاد آن هیئت قبلی افتادم که خادمی با چوبدستی پردار رنگی اش اشاره کرد به یکی از خانم ها، که از جایش بلند شود و برود صف عقب‌تر بنشیند! و من همان لحظه این به فکرم رسید که "آیا صفهای نماز جماعت را اینطور صف آرایی می کنند؟"


  • هانیه معینیان

عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هرکه خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم
دل اگر تاریک اگر خاموش بسم الله نور
گر چراغان است بسم الله الرحمن الرحیم
نامه ای را هُدهُد آورده ست آغازش تویی
از سلیمان است بسم الله الرحمن الرحیم
سوره ی والیل من برخیز و والفجری بخوان
دل شبستان است بسم الله الرحمن الرحیم
قل هو الله احد قل عشق الله الصمد
راز پنهان است بسم الله الرحمن الرحیم
گیسویت را بازکن انا فتحنایی بگو
دل پریشان است بسم الله الرحمن الرحیم
ای لبانت محیی الاموات لبخندی بزن
مردن آسان است بسم الله الرحمن الرحیم
میزبان عشق است و وای از عشق! غوغا می کند
هر که مهمان است بسم الله الرحمن الرحیم


پینوشت: مطلع کانالم با بیتی از غزل زیبای مهدی جهاندار شروع شد. وبلاگم را با بیتهای این غزل آغاز میکنم...

  • هانیه معینیان

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...