جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

۳۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است


زیر سقف دودی پوران درخشنده را حتما ببینید. فیلم بچه‌ی خلف زمانه‌ی خودش است؛ بسیاری از موضوعات و دغدغه‌هایی که مطرح می‌کند را یا حس کرده‌اید یا شنیده‌اید، شخصیت‌هایش هم کاملا شبیه آدم‌هایی هستند که باورپذیرند نه دور و الکی. چند سکانس عالی دارد با ریزه‌کاری‌های خوب، دیالوگ‌های فکرشده و بازی‌های دلنشین. غیر از همه‌ی اینها زیرسقف دودی دو نکته‌ی مهم دارد: از معدود فیلمهایی است که هم راه را نشان داده و هم چاه را و دوم اینکه همه‌ی شخصیت‌هایش( جز یک‌نفر که کمی اغراق شده بود) آدم‌اند نه فرشته و نه ابلیس.

فقط تمام مدت فیلم داشتم به این فکر می‌کردم چرا پوران درخشنده آن مرد جوان ناآشنای نچسب را برای یکی از مهمترین شخصیت‌هایش انتخاب کرده است؟!

  • هانیه معینیان


فصل نرگس فیلم خوبی بود. در این ماراتن فیلم‌های حال‌بدکن و حوصله‌سربر این فیلم با آن فضای مثبت و شوخی‌هایش حال آدم را خوب می‌کند.فیلم جدید نگار آذربایجانی یک فیلم اجتماعی و اخلاقی است که سعی کرده‌است چند موضوع مختلف را در آن بگنجاند ولی به نظرم مهترین نکته‌ی فیلم، قرار دادن مرگ و زندگی کنار هم است؛ حرف زدن از مرگ با یک نگاه واقع‌بینانه و بدون تنش که آن‌ را مرحله‌ای از زندگی بداند آن هم در دورانی که فیلم‌ها تمام تلاششان را می‌کنند که برای سوراخ شدن جوراب بچه‌شان و ته گرفتن غذایشان اشک مخاطب را در بیآورند به نظرم خیلی هنر می‌خواهد. فصل نرگس ارزش دیدن دارد با اینکه شاید بعضی جاهایش شعاری باشد و توی ذوق بزند یا بازی بعضی بازیگرانش به دل ننشیند.

  • هانیه معینیان

 

کمدی انسانی تلاش کرده‌بود فیلم متفاوتی باشد و بود؛ ولی نه متفاوت دیدنی، بلکه متفاوت بی‌حس. همان اول بازی خوب هومن سیدی باعث شد تصور کنم قرار است فیلم خوبی ببینم ولی هرچه‌قدر از آغاز فاصله می‌گرفتیم به نظرم فیلم بی‌حس‌تر ونچسب تر می‌شد. قصه‌ها و سکانس‌ها جایی تمام می‌شدند که آدم احساس می‌کرد هنوز باید ادامه داشته باشد و سکانس پایانی ناقص‌تر از همه‌ی سکانس‌ها. به طور کل، آدم احساس می‌کرد فیلم در آنچه که می‌خواسته بیان کند دچار لکنت شده و خوب نتواسته ادا کند.

  • هانیه معینیان

فراری فیلم بدی نبود ولی برای این زمان نبود انگار بابد سالها قبل ساخته می‌شد.حتی تیپ ترلان پروانه مرا یاد کاراکتر فیلم دختری با کفش‌های کتانی انداخت.بازی‌اش هم با تمام تلاشی که کرده بود به نظرم خوب نبود و یکی دیگر بهتر می‌توانست بازی کند. یک جاهایی دلم میخواست یک تکان اساسی به فیلم بدهم بلکه کمی حرکتش تند تر شود یا هیجانش بیشتر یا حسش قوی تر. البته نکته مثبت هم داشت؛ تیتراژ ابتدایی و موسیقی فیلم خیلی خوب بود. 

واقعا متاسف شدم برای سیمرغ گرفتن فراری بابت این فیلمنامه تکراری و دهه شصتی و بازی کاملا معمولی محسن تنابنده.

 
  • هانیه معینیان

اولین‌بار که اسمش را دیدم اصلا به نظرم جالب نیامد ولی وقتی فهمیدم فیلم درباره‌ی همسران فرماندهان جنگ هست مشتاق شدم که حتما ببینم. ویلایی‌ها فیلم خوبی بود ولی نه به اندازه‌ای که انتظار می‌رفت و نه به اندازه‌ای که مدعی بود. من آن فضایی که در فیلم دیدم را در هیچ کتابی نخوانده‌بودم. نوع روابط بین زنان فیلم بیشتر شبیه چند همسایه‌ی دهه‌ی شصت بود نه همجواری زنان فرماندهان جنگ که این دو یک تفاوت مهم دارند و آن "وجود یک حس مشترک قوی" بین گروه دوم  است که همان "نبود همسران و مدافع وطن" بودنشان است که همین باعث می‌شد بینشان گذشت و ایثار و مهربانی موج بزند چیزی که در فیلم در حد یک همدلی ساده بین زنان همسایه تقلیل یافت. نکته‌ی دیگر شخصیت‌پردازی بود؛ اینکه آدم انتظار داشت بالاخره شخصیت دو یا حداقل یک نفرشان درست به نمایش دربیاید نه اینکه فقط گفتارشان شخصیت درونشان را بیان کند.

در کل به نظرم فیلم با این موضوع خوب،خیلی بهتر از این می‌توانست باشد. گرچه ارزش دیدن را قطعا دارد به خاطر چند سکانس حسی زیبا، بازی خوب ثریا قاسمی و تیتراژ پایانی خیلی خوب. گرچه من خیلی ربط موسیقی را به موضوع فیلم نفهمیدم.

  • هانیه معینیان


قطعا همه‌ی آدمها یک گنجینه درونی دارند. هیچ آدمی کودن آفریده نشده است. نمی‌شود انسان باشی و بیهوش باشی! نه آن هوشی که به ریاضی و فیزیک و پزشکی و مهندسی محدود می‌شود منظورم هوش به معنای کلیست هوش آدمیزادی...
یادم هست زمان مدرسه مهمترین کلاس، ریاضی بود. یادم نمی‌آید کلاسی از ریاضی مهمتر بوده باشد. کلاس هنر و ورزش و انشا اما، از آن کلاس‌هایی محسوب می‌شدند که فقط آمده‌بودند کنداکتور مدرسه را پر کنند؛ چیزی شبیه سریال‌های تکراری تلویزیون که هرچند وقت یک‌بار سروکله‌شان پیدا می‌شود. به خاطر همین هر معلمی با هر رشته‌ی دانشگاهی می‌توانست جایش را پر کند. آدم‌های باهوش و زرنگ کلاس هم آدم‌هایی بودند که نمره‌شان در ریاضی و علوم بیست بود. آنهایی که خوب می‌نوشتند یا تند می‌دویدند آدم‌های مهمی نبودند؛ ارزششان در حد همان کلاس ورزش و انشای الکی بود. ماها اینطور بزرگ شدیم؛ اینطور در ذهنمان شکل گرفت که آدم‌های موفق و باهوش آدمهایی‌اند که خوب ریاضی می‌فهمند، مسئله را زود حل می‌کنند و جواب سوالهای علوم را درست می‌دهند. ماها اینطور بزرگ شدیم و اصلا حواسمان به شمع هجده سالگی تولدمان نبود به حادثه‌های سال کنکورمان که فقط همان یکبار اتفاق افتادند. رویایمان در هفده، هجده سالگی قبولی درکنکور بود، به‌جای هر رویای شیرین دیگری...و آنقدر این رویا را دست‌نیافتنی و شیرین پنداشتیم و انقدر غرق در این رویا شدیم که اصلا خودمان را ندیدیم؛ فقط همسو شدیم با جماعت و این غول کنکور را هرروز بزرگتر و ترسناکتر کردیم. خودمان را ندیدیم که شاید اصلا برای این راه ساخته نشده بودیم؛ شاید قرار بود شاعر شویم یا کارگردان یا نقاش یا حتی یک انیماتور...
واقعا آیا همه‌ی بچه‌های زمین باید دکتر حسابی و پروفسور سمیعی شوند؟! دنیا به علامه طباطبایی نیاز ندارد؟ دنیای ما بهروز شعیبی و حسن روح‌الامین و قیصر امین‌پور و محمود فرشچیان نمی‌خواهد؟! رزا منتظمی و طاهره صفارزاده چطور؟ علیرضا دبیر و حمید سوریان هم همان یک نسخه ازشان کافی بود؟
کفگیرمان ته دیگ خورده، نابغه‌هایمان ته کشیدند و فرهنگمان دارد له‌له می‌زند برای پرورش یک آدم نابغه؛ که اگر اینطور شود انقدر چشممان دنبال آن‌ور آبی‌ها نیست و دهانمان آب نمی‌افتد برای جایزه‌هایشان...
  • هانیه معینیان


پارسال تقریبا همین زمان‌ها دنبال خرید جهیزیه بودم. اولین و پرطرفدارترین پیشنهاد شوش و بازار بود؛ این دو گزینه تقریبا به یک پیش‌فرض در ذهن خانم‌ها تبدیل شده‌است. هم شوش و هم بازار طرفداران خاص خودشان را دارند با دلایل خاص خودشان. من ولی هوادار هیچ‌کدام از این تیم‌ها نیستم.
پارسال پاییز و کمی از زمستان را دنبال خرید جهیزیه بودم در همان مکان‌های خاص و پرطرفدار‌. نمی‌دانم چرا از اول هم راضی نبودم که برویم آنجا خرید کنیم ولی بالاخره به اصرار اطرافیان راغب شدم که از آن بازارهای خاص و جادویی که وسایل زیبایشان را نمی‌شود جای دیگر پیدا کرد خرید کنم. البته خیلی قبل‌تر هم آنجاها رفته بودم ولی چیزی یادم نمانده بود و الان می‌خواهم خاطره‌ی یک روز گشتن در بازار شوش را بنویسم :

داخل اولین پاساژ شدیم. نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم و کدام مغازه را ببینیم. تقریبا همه فروشنده‌ها بیرون ایستاده‌اند و کافیست یک نیم‌نگاه بیندازی به ویترینشان تا شروع کنند به تعریف و توضیح. نمی‌دانم روی چه حس و حسابی رفتیم داخل یک مغازه و شروع کردیم قابلمه‌ها را نگاه کردن؛ همین نگاه ما کافی بود تا فروشنده حرکات آکروباتیکش را شروع کند " ببین خانم من انگشترم رو می‌کشم ته قابلمه هیچ چیش نمی‌شه. دو سال ضمانت داره. مطمئن باش" کم مانده قابلمه را برعکس کند و بایستد رویش و بالا و پایین بپرد. کمی نگاه می‌کنیم و می‌رویم بقیه را هم نگاهی بیندازیم. مثل اکثر پاساژهای جدید و نوساز، مغازه‌هایی کوچک دارد با قفسه‌هایی که تقریبا تا سقف می‌رسد. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد ولی ما همچنان مغازه‌های پاساژ را می‌گردیم و گیج شده‌ایم که بلاخره قابلمه سرامیک خوب است یا گرانیت؟ برای کره بهتره است یا آلمان؟ پاساژهای بعدی هم همین است. هرکدام از فروشنده‌ها طوری صحبت می‌کنند که انگار آسمان سوراخ شده و جنسشان به زمین افتاده؛ انگار همه‌شان هم از یک‌جا دوره دیده‌اند چون روال طبیعی همه‌ این است : 1- خانم این جنس رو هیچ جای این بازار پیدا نمیکنی 2- این اصله. ببین (انجام یک حرکت خاص روی کالا متناسب با آن کالا) 3- خانم بازار پر از جنس چینیه. اونیم که میگه آلمان(فی المثل) الکی میگه؛ساخت چینه...
هرچه بیشتر می‌گردیم گیج‌تر می‌شویم. یک چیزهایی هم می‌خریم ولی همانها را هم که خریدیم هرچه جلوتر می‌رویم ارزانترش گیرمان می‌آید. آخر سر بعد از کلی گشتن و خستگی و کمردرد و پادرد می‌رویم داخل یک مغازه و نمی‌دانم برچه اساسی اعتماد می‌کنیم و یک‌سری ملزومات را می‌خریم. هنوز هم نمی‌فهمم چرا از بین آن‌همه مغازه آن‌را انتخاب کردیم و یک لوازمی خریدیم که هم پول بیشتری به ازایشان دادیم و هم جنس خوبی ازآب درنیامدند.
این داستان هرروز تکرار می‌شود هم در شوش هم در بازار. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آن‌روز در شوش شبیه پینوکیو بودم در آن شهربازی؛ همان که عقل و هوشش را برده بود.‌ آدم هرچه‌قدر هم ادعایش شود وقتی چندتا عطر را پشت هم بو کند مغزش دیگر فرمان درست نمی‌دهد و آن وقت قهوه به دادمان می‌رسد بوی قهوه یک شوک به مغزمان وارد می‌کند تا دوباره فرمان بدهد ولی حیف همه‌ مغازه‌ها عطرفروشی نیستند تا قهوه داشته باشند...


  • هانیه معینیان

افسردگی این غول بیماری‌های عصر جدید که هرروز قدرتمندتر می‌شود و هنوز خیلی‌ها نتوانستند پاشنه‌ی آشیلش را پیدا کنند شاید هزاران علت داشته باشد و داستان افراد افسرده از داستان‌های هزار‌ویک‌شب هم بیشتر باشد ولی یک‌چیز تکراری در همه‌‌ی افسرده‌ها وجود دارد و آن « زمان» است! آدم‌های افسرده یا در گذشته جامانده‌اند و یا پلی به سوی آینده ندارند. زنانی که غرق در افکار گذشته‌اند و برای هزارمین‌بار خاطراتشان را مرور می‌کنند و دنبال مقصر می‌گردند. درست برعکس آدم‌هایی که امام علی(ع) توصیفشان کرده همانهایی که مصداق این حدیث‌اند «اجعل زمان رخائک عده لایام بلائک» آدم‌هایی که در زمان رخاء مدام ایام بلاء را مرور میکنند.و آن‌طرف مردانی که افق دیدشان محدود است و سیاه؛ هیچ نقطه‌ی روشنی نمانده که بروند به سویش.هیچ رویایی ندارند، هیچ آرزویی ندارند که برایش دست‌وپا بزنند.
آدمک‌هایی که شبیه یک توپ یا به گذشته قل می‌خورند یا آینده...
شاید درمانگران بخواهند با هزاران روش افسردگی را درمان کنند ولی خدا یک نسخه می‌پیچد برای همه‌شان؛خدا می‌دانسته که روزی می‌رسد که آدم‌ها با این غول رو‌به‌رو می‌شوند به‌خاطرهمین بارها این جمله را برای دوستانش در کتابش آورده:
لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ

  • هانیه معینیان


همان اول فیلم که مهرداد صدیقیان را دیدم با خودم گفتم "تمام شد دیگر قرار نیست خاطره‌ی خوب فیلم ایستاده در غبار تکرار شود" فکر می‌کردم حضور احمد مهرانفر و جواد عزتی فیلم را خراب می‌کند و آن حسی که فیلم احمد متوسلیان منتقل می‌کرد که به دلیل ناآشنا بودن بازیگرانش خیلی طبیعی از کار درآمده بود در فیلم جدید مهدویان نمی‌بینم. ولی از وسط فیلم آنقدر محو تماشای صحنه‌ها و بازی‌های خوب و سکانس‌های نفس‌گیرش شده‌بودم که دیگر اصلا شخصیت طنز و آشنای بازیگرانش به چشمم نیامد. ماجرای نیمروز یک سر و گردن از همه‌ی فیلمهایی که در این جشنواره دیدم بالاتر بود و این را گویا مردم هم می‌دانستند. صف طولانی مردم در سینما برای گرفتن بلیطش هم شاهد این مدعا. ماجرای نیمروز برای من یک جذابیت دیگر هم داشت و آن اینکه، من هرچه فیلم تا به حال درباره‌ی منافقین دیده بودم ازخانه‌های تیمی و اعلامیه‌های سازمان و روابط خاص اعضای آنها و عشق و عاشقی‌های نافرجامشان حرف زده‌بود و هیچ‌وقت آنقدر کامل و پروپیمان از آن‌طرف قضیه حرف نزده‌بود؛ از افراد و گروههایی که مقابلشان ایستاده بودند. ولی خب در ماجرای نیمروز دوربین روی انقلابیون فوکوس کرده است؛ مخصوصا در سالهای حیاتی و حساس ترور...

بعد از فیلم که هنوز غرق در لحظه‌ها و سکانس‌های فیلم بودم فکر می‌کردم سینما چقدر می‌تواند مهم باشد و یک فیلم چقدر می‌تواند تاثیرگذار باشد که هم آدمی مثل من را به وجد آورد و هم پسر جوان شلوار لی پاره پوش با تیپ هیپی و موهای بسته‌اش که بعد از فیلم بلند شد و تا جایی که میتوانست محکم دست زد و گفت "عالی بود"

  • هانیه معینیان

ترومای سرخ فیلمی با بازی پریوش نظریه و حضور فعال وسایل نقلیه و یک گوشی موبایل به همراه صدای باقی بازیگرانی که اسمشان در تیتراژ فیلم آمده! چاشنی فیلم هم پرداختن ناقص و بی‌مفهوم به موضوعات مربوط به زنان...

فیلمی به شدت کسل‌کننده و خواب‌آور با ریتمی کند و یکنواخت. انقدر که بعد از فیلم خواستم برگه نظرخواهی را در قسمت "خیلی نپسندیدم" بیندازم ولی وقتی دیدم آرای فیلم از "میانه" بالاتر نیامده به همان "نپسندیدم" بسنده کردم.

  • هانیه معینیان

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...