پایان غافلگیرکننده و دلنشین؛ یک روایت اصلی ولی مخفی در دل یک روایت فرعی ولی آشکار..مینا زنی که در بچگی مادرش را از دست داده، از شوهر معتادش طلاق گرفته، از دار دنیا فقط یک دوست دارد که پیشش بماند که او هم روی خوش بهش نشان نمیدهد، بیاعتمادبهنفس، دستپاچلفتی و توسری خور است؛ حالا دارد همه اتفاقات زندگیاش را به به پدرش میگوید، از پشت شیشه اتوبوس و در «دلش». تا همینجایش کافیست که اگر این داستان در دست یکی از کارگردانان اشکبیار و سیاهنمایی میافتاد چه بلاهای زمینی و آسمانی معقول و نامعقول سرش میآورد و چه پایانی وحشتناکی میتوانست داشته باشد. ولی دقیقا در همین وسطها مینا عاشق میشود و به قول خودش چارهای جز عاشق شدن ندارد «یک تکیهگاه امن و قدرتمند» مگر کم چیزیست؟ اما...امایش را نمیگویم تا ببینید...مینا را میتوان به زنان زیادی تعمیم داد دختران فراری، دخترانی که پدرشان معتاد است، همه آنهایی که پدر یا مادرشان را از دست دادهاند، همه آنهایی که خانواده به معنای واقعی خانواده نداشتهاند، محبت و امنیت و آرامش برگرفته از آن را هم نداشتهاند... حتی حس و حال عاشقانه مینا هم هم آشناست و هم ملموس.رگ خواب شاید حالتان را خوب نکند ولی حستان را خوب میکند. احساس عمیق زندگی...
- ۰ نظر
- ۰۸ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۵