- ۱ نظر
- ۲۵ مهر ۰۲ ، ۰۰:۵۶
من اهل دنبال کردن اخبار نیستم. آن شب قبل خواب وقتی چرخی در ایتا زدم و خبر شهادت آن جوان سبزواری را خواندم خیلی ناراحت شدم. وقتی هم فهمیدم همان شب میخواسته دنبال دخترش برود اشک در چشمانم جمع شد. سرم را که روی بالشت گذاشتم افکار مختلف به سرم هجوم آوردند. اولینش هم این که، اگر همسرت جای شهید الداغی بود چه؟ انگار قلبم جایش تنگ شدهبود! خیلی زود این فکر را پس زدم. به جایش فکر کردم اگر من جای آن دخترها بودم چه؟
همینطور که افکار مختلف به سرم هجوم آوردهبود تصمیم گرفتم فردا متنی برای این شهادت بنویسم؛ مهمترین جملههای آن متنی که در سرم چرخ میخورد این بود:
*«غیرت» آن مزخرفاتی نیست که در «ابلق» نرگس آبیار دیدید؛ همسر مونا حیدری و پدر رومینا هم هیچ ارزشی نه برای زن و نه برای ناموس قائل بودند، آنها تنها چیزی که دیدند خودشان بوده و بس...نمیدانم شهید «حمیدرضا الداغی» هشتگ «من ناموس کسی نیستم» به گوشش خوردهبوده یا نه، ولی با شهادتش نشان داد که به آن باور ندارد. او دختران دیگر شهر را هم مانند دختر خودش ناموسش میپنداشت...*
«بله» را باز کردم تا اینها را بنویسم. چشمم به گروه چند هزار نفریمان افتاد، بازش کردم. آنچه را که میخواندم باور نمیکردم! واکنش بعضیها را نمیتوانستم درک کنم و هر ثانیه بر بهتم افزوده میشد:
«آنقدر تبلیغ شهادت کردید که جوان مردم بیخود پرپر شد!»
« آنها که خودشان حجاب درستی نداشتند»
«او خودش را بیخود وسط معرکه انداخته!»
«او میتوانسته پدری دلسوز و فداکار برای فرزندش باقی بماند و به جامعه و حکومت اسلامی خدمت کند نه اینکه در جوانی شهید شود»
باورم نمیشود. همیشه با خودم میگفتم چطور یک آدمهایی پیدا شدند که به خانواده شهدا زخم زبان زدند و خون ارزشمند شهیدشان را بی قدر کردند ولی حالا داشتم خودم همین حرفها را میخواندم! از فکر اینکه این حرفها به گوش خانواده آن شهید برسد سرم داغ کرد. نمیدانم در آن گروه چند هزار نفری چهها گفتم، حتما خطبه امام علی را به خاطرشان آوردهام:
" به من خبر رسیده که مردى از لشکر شام به خانه زنى مسلمان و زنى غیر مسلمان که در پناه حکومت اسلام بوده وارد شده، و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشواره هاى آنها را به غارت برده، در حالى که هیچ وسیله اى براى دفاع، جز گریه و التماس کردن، نداشته اند. لشکریان شام با غنیمت فراوان رفتند بدون این که حتّى یک نفر آنان، زخمى بردارد، و یا قطره خونى از او ریخته شود، اگر براى این حادثه تلخ، مسلمانى از روى تأسّف بمیرد، ملامت نخواهد شد، و از نظر من سزاوار است." امیرالمومنین در مورد زن غیرمسلمان اینطور میگوید، زنی که فقط گوشواره اش را گرفتهاند، نه اینکه چاقو گذاشته باشند روی بدنش، نه اینکه دستش را به زور کشیده باشند... امیرالمومنین اینطور از امنیت زن در جامعه اسلامی سخن میگوید. بعد بعضی ها...
ولی این را خاطرم هست که از شدت بهت فراموش کردم بهشان بگویم اگر خودتان یا دختر و همسرتان جای آن دختران بودند به همین نتیجه میرسیدید؟
«هناس» با وجود ایراداتی که دارد فیلم خوشساختی است. از طرفی سیر داستانش را جوری پیش میبرد که کاملا نو و جدید است. روایت کامل از همسر یک شهید. تا به حال روایت همسران شهدایی که دیدهایم یا چیزی بوده در حد همسر شهید باکری در فیلم موقعیت مهدی؛ همینقدر خوب، همینقدر زیبا، همینقدر همراه، همینقدر بیچالش و مشکل یا همسر شهید ستاری در فیلم منصور که برای اولینبار سعی کرد مشکلات همسر یک شهید را بازگو کند، ولی آنقدر قهرمانمحور بود که همسر شهید را سلاخی کرد! ولی مریلا زارعی در فیلم هناس بیرون از این دو روایت ایستادهاست. برای اولینبار با همسر شهیدی روبهرو هستیم که دوربین روی او زوم کردهاست...
نمیدانم فیلم هناس چقدر با واقعیت منطبق است ولی من با تمام احساسات زارعیِ پیرانی شده همذاتپنداری کردم. با دل نگرانیهایش، با استرسهایش، با جنگیدنهایش( غیر از بعضی جاها که واقعا متهورانه بود) حتی با خشمهایش. هم با گریههای از سر استیصال مریلا زارعی گریه کردم، هم با همراهی سخاوتمندانهاش. حتی با قدمبرداشتنهای محکم پایان فیلمش هم گریه کردم.
من مطمئنم اگر هناس درباره زندگی یک شهید واقعی نبود قدر دانستهمیشد. ولی چون هناس برخلاف پیشفرضهای مخاطبینش پیش رفته مورد نقد بسیار قرار گرفته؛ پیشفرضهایی که این سوالات را در ذهن مخاطب ایجاد کرده: مگر فیلم درباره شهید داریوش رضایینژاد نیست پس چرا مدام از همسرش میگوید؟ چرا همسر شهید مانتوییست؟ چرا همسر شهید آن مردان نامحرم را با اسم کوچک صدا میزند؟ چرا همسر شهید همراه نیست؟ و...
واقعیت این است که هناس روایت همسر شهید است نه خود شهید. واقعیت این است که لازم است ماهای بیرون گودنشسته عینکهایمان را عوض کنیم و جور دیگر ببینیم؛ لازم است عمیقتر ببینیم. مهمتر از همه اینها پاسخ سوال آخر است؛
من همیشه فکر میکنم صبر زینبی خیلی سختتر از ایثار حسینی است. اینکه بخواهی همه زندگیات را ببخشی خیلی سخت است. اهدای جان خود، راحتتر از اهدای جان عزیرانت است. ولی همان حضرت زینب (سلام الله) با آن عظمت و بزرگی و روح بلند، در شب عاشورا طوری حرف میزند که با روز عاشورا فرسنگها فاصله دارد. وقتی تاریخ را میخوانیم با یک سیر انفسی عمیق و سخت رو به رو میشویم که یک شبه زینب را زینب میکند. بعد چطور دلمان میخواهد همسر یک شهید که هرگز در مقام حضرت زینب نیست آنقدر راحت از جان عزیزترین کسش بگذرد؟!
منصف باشیم و بگذاریم زینبی شدن همسران شهدا روایت شود..
احتمالا خیلی هایمان چیز زیادی از بانوی دوعالم نمیدانیم. چیزی بیش از شهادت در 18 سالگی، حدیث الجار ثم الدار، داستان در و پهلوی شکسته و انفاق لباس عروسی و چند تا چیز دیگر. گرچه خیلی از زندگانی حضرت به ما نرسیده است ولی همین مقداری هم به دستمان رسیده را باید بخوانیم و بدانیم. باید سیره بانوی عالمیان را بدانیم. نه تنها ما زنان مسلمان بلکه مردان مسلمان هم باید بدانند. این متن گزینشی از سه کتاب فاطمه اسوه بشر و زن در آینه جمال و جلال الهی آیت الله جوادی آملی و کتاب زندگانی فاطمه زهرا سید جعفر شهیدی است.
🔹عظمت و منقبت حضرت زهرا سلام الله علیها
سیره اجتماعی و سیاسی
ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد میدانستم؛ شبیه پدر در بچگیهایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی میافتد پدرم قرص و محکم روبهرویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ قرار همیشگی نانوشتهمان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی به آمریکا بزند و پیروزی های پیدرپی در صحنه نبرد به دست بیاورد.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ که نه پاشنه آشیل دارد نه چشم اسفندیار...
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم که «برهه حساس کنونی» را از زبان سیاستمداران میشنیدم و «ضربه سهمگین حیاتی» را از او میدیدم
من قاسم سلیمانی رایک ابر مرد میدانستم که نه تنها در ایران و خاورمیانه بلکه در جهان عکسش را با انگشت اشاره نشان میدادند و در گوش بغل دستیشان زمزمه میکردند «قاسم سلیمانی که میگویند این است. سردار ایرانی ...»
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ که شهید نمیشود.. گویی معنی «سردار» را فراموش کرده بودم؛ سرِدار...
و حالا شوکهام؛ نه اینکه قاسم سلیمانی ابرمرد نباشد، نه؛ اما دیروز پس از شنیدن خبر شهادتش شبیه آن بچه چهار سالهای شدم که توقع ندارد ضعفی از پدرش ببیند، نه اینکه شهادت ضعف باشد، فکر من خیالی بیش نبود...
نمیخواهم ناامیدتان کنم. البته من مثل هموطنان عزیز فکر نمیکنم ایران پر از قاسم سلیمانیست؛ ولی ایمان دارم به قول یکی از هموطنانم که «قاآنی مخفف همان قاسم سلیمانی ست»...
نمیخواهم ناامیدتان کنم ولی این دل نوشته، سوگواری دختریست که ابرمرد روزگارش را از دست داده...