جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

برای چندمین بار است که فهمیدم گره زدن حال خوب به یک اتفاق، سرابی بیش نیست. نمی‌دانم شاید این عادت مردم این روزگار باشد؛ غرق در آینده و حسرت‌خور گذشته...
ولی برای چندمین بار زندگی به من فهماند که باید در حال زندگی کنم و از آن لذت ببرم! اینکه در سرم هزارتا نقشه بکشم که اگه فلان اتفاق بیفتد، فلان چیز را بخرم، اگر آنجا بروم، اگر، اگر، اگر...این «اگر»ها هیچ‌وقت برایم شادی غلیظی را به ارمغان نیاورده. چه بسا اگر با خودم بنشینم و فکر کنم آن گذشته‌ای که گمان می‌کردم دردناک است شادی‌اش دلچسب‌تر از آن «اگر» اتفاق افتاده باشد...
نمی‌دانم...شاید به انتظار نشستن برای یک شادی مضحک‌ترین اتفاق این دنیا باشد، شادی همیشه هست فقط باید پیدایش کرد و چه بسا در روزهای سخت شادی عمیق‌تر و دلچسب‌تر هم باشد!

 

  • هانیه معینیان
ما اهل لاسجردیم؛ یک روستا نزدیک سمنان. اواخر دولت دوازهم، جناب روحانی یادشان آمده باید برای وطنشان«سرخه» که فاصله کمی از لاسجرد دارد کاری بکند. به همین خاطر از چپ و راست لاسجرد را کوتاه کرد تا به سرخه اضافه کند و از موهبات این گسترش، سرخه به نوایی برسد. ما که جای خود دارد پدرانمان که شنیدند خونشان به جوش آمد.  لاسجرد، خاک اجدادی‌شان قرار است کوچک شود این مگر کم چیزی‌ست؟ 
هرچه هم که بگویی سرخه و لاسجرد ندارد؛ همه برای یک استانیم، همه هم زبانیم، همه مسلمانیم، همه ایرانی هستیم با یک پرچم.
 
کداممان می‌توانیم فکر کنیم چه بلایی سر هر فلسطینی آمده؟ میتوانیم خودمان را لحظه‌ای جایشان بگذاریم؟ یکباره یکی آمده وسط کشورت‌ و می‌گوید اینجا جای ماست! یک بیگانه؛ که نه هم‌زبانید، نه هم‌وطن، نه هم‌دین. وقتی هم روبرویشان می‌ایستی، سنگ پرتاب می‌کنی سمتشان، فریاد می‌زنی که اینجا وطنت است، پاره تنت، آبا و اجدادت اینجا زیسته‌اند.  تفنگ به دست بیرونت می‌کند، آواره‌ات میکند، بچه هایت را می‌کشد، بعد هم ژست روشنفکری می‌گیرد که اینجا حق ماست...
 
فلسطین مظلوم، به‌زودی زمانی خواهدآمد که به دور از قلدران و زورگویان عالم زندگی خواهی‌کرد با مردمان خوب و نجیب از جنس خودت، انشالله...
  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۲۸
  • هانیه معینیان
رویا 
رویا 
رویا 
 
شاید الان بافته شوی ولی هیچ وقت روی واقعیت را نبینی! باز هم میل داری در ذهن بمانی؟داری..‌. از عمق چشمهایت پیداست... میدانی؟ ایراد از تو نیست؛ تو با امید همخانه‌ای. آدمیزادی که شما را نداشته‌باشد بدبخت است. ایراد از گذشته است؛ گذشته‌ای که بافتن تو را برای آینده سخت کرده‌است...ولی تو بمان... بمان ای رویای شیرین...
  • ۱ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۴۲
  • هانیه معینیان

این عروسک را یادت هست؟ سه تا بودند. تو دخترش را داشتی با پیرهن گل‌گلی که گمانم می‌خندید. من هم عروسک دهن‌کجی که یک لباس سورمه‌ای خالدار تنش بود با یک کلاه. این هم برای زهره است. عروسک زبان دراز. نمی‌دانم چرا الان این عروسک دست من مانده ولی وقتی پیدایش کردم پرت شدم به سالهای دور...  آن زمان‌ها خیلی شبیه هم بودیم حتی غمهایمان. حالا اما من و تو و زهره هر کدام زندگی‌هایی داریم با بالا و پایین های خاص خودش. زندگی می‌چرخد برای هرکس یک طور ولی روی یک پاشنه نمی‌ماند این را بعد از این همه سال خوب میدانیم...  راستی آن زمانها، بچگی‌هایمان را می‌گویم، آن موقع زندگی می‌کردیم یا الان؟! بیا مثل آن موقع بیخیال دنیا بخندیم، به جای خاله‌بازی برای آدمهای دور و برمان‌ غذا درست کنیم، چای دم کنیم...، به جای رنگ‌آمیزی نقاشی‌مان روی کیکها و غذاهای خودمان رنگ بپاشیم، به جای بالای سرسره در بالا پشت بام چای بخوریم، به جای چیدن میوه از درخت از یخچال میوه بچینیم و بخوریم. بیا اصلا نگاهمان به آسمان باشد؛ مثل آن زمانهایی که سوار چرخ و فلک آهنی می‌شدیم و دستمان را محکم بند می‌کردیم به زنجیر  و خودمان را می‌کشیدیم عقب و سرمان را رو به آسمان می‌گرفتیم؛  جوری که انگار داریم پرواز می‌کنیم.

  • هانیه معینیان

به دعوت دوست عزیزم، کیمیا مهاجر

۱- آدم نوشتاری «حرفهایش» در نوشته‌هایش، پیدا و پنهان فهمیده می‌شود و من آدم نوشتاری هستم نه گفتاری...

۲- بعد از ازدواج نیمی از من در خانه پدری‌ام ماند، برای همیشه؛ به همین‌خاطر روحم در رفت‌وآمد بین این خانه و آن خانه است.

۳-برای گرفتن «حق» در حد توانم می جنگم؛ آن حق چه روحم باشد، چه تنم. چه دیگری باشد، چه خودم.

۴- به ایران به وسعت جهان عشق می‌ورزم و دوستش دارم.

اطلاعات بیشتر در مورد چالش، اینجا 

 

پی‌نوشت: راستش اگر کسی مرا با لحن و ادبیات منبع اصلی این چالش به نوشتن دعوت می‌کرد قطعا نمی‌پذیرفتم. مخصوصا با وجود بند 13!

ولی دعوت دوست یک چیز دیگر است :)

من چهار نفر را دعوت می‌کنم البته برخلاف جهت اجباری چالش اگر دوست داشتند منت گذاشته و شرکت کنند :) 

تلاجن، بخاری، سروسهی، امین‌نویس

  • هانیه معینیان
خیلی خوب است اوایل ماه مهر یک نفر تو را به یک چالش وبلاگی دعوت کند. حس و حال انشانویسی دوران مدرسه برایم زنده‌شد. با تشکر از خانم شاهان عزیز بابت دعوتشان...
دلخوشی‌های من در این روزهای پاییزی کرونایی خیلی چیزها می‌تواند باشد گرچه اگر بخواهم به ناخوشی‌ها فکر کنم فهرستشان بلندتر و عمیق‌تر است ولی بهشان فکر نمیکنم و به خوشی‌ها فکر می‌کنم که انسان به امید زنده است...
صحبت کردن تلفنی با همسرم و گاهی دیدن تصویرش در گوشی موبایلم از مهم‌ترین دلخوشی های این روزهایم است و وقتی حالش رو‌به‌راه باشد و بخندد و شوخی کند خوشی‌ام چندبرابر می‌شود...
اینکه کنار خانواده‌ام هستم و بعد از چندین وقت خانواده چهار نفره‌مان دور هم جمع شده‌‌است. 
وقتی با همین جمع می‌نشینیم به دیدن سریال «آن شرلی» و «چهل تکه» آن زمانی که خنده از ته دل خانواده‌ام در خانه می‌پیچد.
وقتی پارچه‌های نمدی رنگی را پهن میکنم وسط اتاق و از دوختن و چسباندن تکه‌تکه‌های رنگی یک چیز جدید خلق میکنم.
وقتی هندزفری را میگذارم در گوشم و صدای آرام آقای زیبایی‌نژاد با آن لهجه زیبای شیرازی‌اش از جریانات زنان دوران بعد انقلاب می‌گوید.
از خویشانی که حواسشان به حال این روزهایم است و جویای احوالم هستند و دلداری و دعای خیرشان را حواله‌ام میکنند.
دلخوشی های دیگر هم هست:
از پیاده‌روی و دویدن روزانه در پشت‌بام  در این هوای دلچسب، از دیدن فیلم‌های کوتاه پایتخت و کلاه قرمزی و ساعت خوش و... از مطلب‌های زیبایی که در فضای مجازی میخوانم، از ورق زدن مجله کاغذی ترجمان...
حیف که دلخوشی های صدکلمه‌ای است وگرنه فهرست دلخوشی‌هایم بلندتر بود :)
  • هانیه معینیان
دلم تنگ شده‌است. شبیه بچه‌هایی که بیخود بهانه می‌آوردند شده‌ام. دلم تنگ شده‌است؛ برای روستای پدری و شهر مادری‌ام. برای امام‌زاده‌اش، برای آن باغ کوچک آخر روستا، برای چیدن میوه از درخت، برای عطر و بوی میوه‌های طبیعی‌اش، برای دویدن در چمنزار.
 دلم برای باغچه کوچک خانه مادربزرگ تنگ شده‌است؛ برای هوای خنک و بی‌آلودگی‌اش، برای سکوت شب‌های پرستاره‌اش، برای آن صدای دور گذر کامیون‌های جاده، برای خوابیدن در پشه‌بند حیاط، حتی برای جاده خشک و کویری‌اش...
دلم برای عمه‌ها و عمو و خاله و مادربزرگ و دختر عمه‌هایم تنگ شده‌است. برای بیدار ماندن تا صبح و یک دل سیر حرف زدن با دخترخاله، برای پچ‌پچ‌ها و حرف‌های ناتمام و خنده‌های ریز دختر عمه...
دلم برای برادرم تنگ شده‌است برای حرف‌ها و کارها و شوخی‌هایش، برای خنده‌های از ته دلش، برای بعضی کارها و قیافه شبیه من‌ش...
 
دلم تنگ شده‌است؛ دلم عجیب برای خودم تنگ شده‌است...
  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۶
  • هانیه معینیان

 

اولین هدیه‌‌ عاشقانه‌ای که به من دادی یک کاشی آبی بود یک کاشی آبی که رویش این شعر نوشته شده‌بود:
«ای عشق همه بهانه از توست، من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی، وین زمزمه‌ی شبانه از توست»
حالا اما اولین سوم اردیبهشتی‌ست که تو نیستی و خوب میدانی همیشه اولین‌ها در یاد می‌مانند...
نگاه میکنم به کاشی و بعد زمزمه میکنم
«من انده خویش را ندانم، این گریه‌ی بی بهانه از توست..‌.»
هدیه امروز من به تو، به این روزها...

  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۱
  • هانیه معینیان

حالا که بیخوابی به سرم زده، آخرین پستی که خواندم مرا به فکر فروبرده: آرزوهای قبل مرگم چیست؟
« ایاک و طول الامل» امیرالمومنین(ع) را به خاطر آوردم و با خود اینطور زمزمه کردم؛ «این آرزوها بعضیهایش فقط طعم شیرین خیال است که در حد خیال میماند و بس؛ بعضیهای دیگرش آرزوهایی‌ست شاید دست‌یافتنی به شرط اراده و یقین و توکل و خواست خدا... همین و نه بیش از این ...

یک: یکی از آرزوهای بسیار مهم و بسیار هیجان‌انگیز برایم این است که همه ایران را قبل از مرگ ببینم. همه ایران...

دو: یک موسسه فرهنگی که در حوزه زنان کار میکند راه بیندازم  و ترجیحم این است این موسسه یک سایت عالی و به روز در مورد مسائل زنان داشته باشد.

سه: دوست دارم با مرضیه برومند، بیژن بیرنگ و مهرانه مهین ترابی مصاحبه کنم. قطعا اگر سیمین دانشور و نادر ابراهیمی از دنیا نرفته بودند در این لیست جا میگرفتند.

چهار: بعد از اینکه ایران را گشتم به هند بروم و ژاپن بعد از آنجا به مصر و بعد هم به ایتالیا و یونان. البته حتما همراه همسرم :)

پنج: یکی از مهمترین آرزوهایم این است که کارگردان شوم و در مورد مسائل اجتماعی و خانوادگی و زنان فیلم بسازم.

شش: آرزویم این است که قبل از مرگ چند کتاب را حتما کامل بخوانم: تفسیرالمیزان، تفسیر تسنیم، همه کتب شهید مطهری، شاهنامه و دیوان حافظ...

هفت: پرواز کنم. نه با هواپیما. با این تکنولوژی هایی که آدم را شبیه پرنده میکند. آن هم حتما با همسرم :)

هشت: یک دوره کامل (با هر موضوعی) با آیت الله جوادی آملی بگذرانم. یک جمع زنانه بدون حضور مردان؛ که بتوانیم تمام مدت چهره ایشان را ببینیم نه پس کله مردان را آن هم از تلویزیون!

نه: یک سفر خیال انگیز به قطب شمال یا جنوب داشته باشم. راه رفتن پنگوئن ها را از نزدیک ببینم، فضای سرارسر سفیدی، خرس های قطبی، شفق قطبی و خورشید نیمه شب و ...

ده: بچه پاندا یا ببر داشته باشم که هیچ وقت بزرگ نشوند :) 

 

پی نوشت: خوب شد تعداد داشت وگرنه حالا حالاها ادامه میدادم :) البته من از آرزوهای خانه و خانواده چیزی نگفتم چون یکسری آرزوهای همگانی ست که همه دلمان میخواهد آنطور بشود.

 

 

  • ۸ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۳
  • هانیه معینیان


من؛ روسری‌هایم رنگی‌تر شده، خنده‌هایم پررنگ‌تر، حرفهای نزده‌ام تلنبارتر

او؛ روسری‌اش عقبتر رفته، خنده‌اش محوتر، صدایش بلندتر...

گمان می‌کردم دوستیمان، تفاوت عقیده‌مان را کمرنگ می‌کند؛که انگار نکرده است... او هرروز طلبکارتر و من هرروز بدهکارتر.‌‌.. گرانی، بالارفتن دلار، کارنداشتن پسرهایشان، صاحب خانه نشدن... همه تقصیر من و تفکر من و امثال من است. وگرنه رئیس‌جمهور انتخابی‌اش هیچ نقشی نداشته‌است...

انگار لبخند دیگر جواب نمی‌دهد. می‌ترسم کمی پیش برویم بهشت و جهنمش را هم از من طلبکار شود...


 

  • هانیه معینیان

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...