جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

روایت یک روز خوب در تهران

شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۴،

صبح به زور از خواب بیدار می‌شویم. به خاطر بدخوابی دیشب است. تند تند حاضر می‌شویم یک آبجوش می‌خوریم و بیرون می‌آییم برای اینکه ضعف نکنیم یک کیک برمی‌دارم. 

 

خیابان‌ها نه خیلی شلوغ است نه خیلی خلوت. ولی هرچقدر به خیابان انقلاب نزدیکتر می‌شویم شلوغتر می‌شود و نیروهای حفاظتی و امنیتی بیشتر می‌شوند. از جایی که پیاده‌ می‌شویم تا خیابان انقلاب ده‌دقیقه‌ای پیاده‌روی دارد. ساعت هشت‌وده‌دقیقه است که ما به انقلاب می‌رسیم. جمعیت کمتر از چیزی است که انتظار داشتم ولی بعد هرچه گذشت جمعیت بیشتر شد و فهمیدم ما زود رسیده‌بودیم. صداهای محوی از دور می‌آید. هراز چندگاهی هم آدمهای اطرافم شروع به شعار دادن میکنند. هوا خیلی گرم است. همه‌جور آدمی آمده؛ پیر، کودک، جوان. در دستشان هم همه‌چیزی پیدا می‌شود دست‌نوشته خودشان یا عکس سرداران شهید یا پرچم ایران. بیشتر از همه عکس سردار حاجی‌زاده به چشمم می‌خورد. انگار زخم زبان‌هایی که در زمان حیاتش شنیده را خدا اینطور جبران کرده‌باشد با محبوب شدنش نزد مردم. دیگر به میدان انقلاب می‌رسیم. صدا افتضاح است. تقریبا چیزی جز همهمه‌ای نامفهوم به گوشمان نمی‌رسد. فقط شعارهای مردم را می‌شنویم و تکرار می‌کنیم. واقعا وضعیت صدا نمی‌دانم چه زمانی قرار است در ایران درست شود. جز دیوارنگاره میدان انقلاب، حضور مقتدرانه نیروهای انتظامی و حضور پررنگ مردم، هیچ چیز درخور و شایسته‌ای برای تقدیر وجود ندارد. واقعا حزب‌الله و حماس و حتی انصارالله از نظر تبلیغات و رسانه خیلی از ما جلوترند درحالی که اوضاع ایران از همه‌شان بهتر و آرامتر و مساعدتر است. هرچه ایران در بخش نظامی خوب است در بخش تبلیغات و رسانه ضعیف است.

 

صدای سنج و دمام جمعی از خود مردم می‌آید و کاش آن صدای نصفه‌ونیمه مداح هم قطع میشد و صدای این‌ها بلندتر و طولانی‌تر می‌شد. جمعیت دارد بیشتر و بیشتر می‌شود.

 

همسرم میگوید «ببینم اسرائیل جرئتشو داره مثل تشییع سیدحسن جنگنده بفرسته» میگویم «ایناهاش، جنگنده های ما» و با دست به پرنده‌هایی که در آسمان بالای سرمان پرواز می‌کنند اشاره می‌کنم و می‌خندم.

 

همسرم می‌خواهد به سرکار برود و ما تصمیم می‌گیریم برگردیم. سیل جمعیت تازه دارد به سمت میدان انقلاب می‌آید. وسط راه یک شربت می‌خوریم و به سمت جمهوری می‌رویم. خیابان خیلی شلوغ است. ترافیک بسیار زیادی است. تصمیم می‌گیریم اتوبوس سوار شویم. جمعیت آنقدر زیاد است که با اتوبوس دوم هم نمی‌توانیم سوار شویم. اتوبوس سوم زود از راه‌ می‌رسد و سوار می‌شویم. به دیوارهای سفارت انگلیس که می‌رسیم خانمی که با موبایل برای آن طرف خط شرایط خیابان‌ و شلوغی‌ها را بیان می‌کند یکباره می‌گوید «دست هرکسی رو می‌بینی یک عالمه ساندیس و کیک هست. اومدن اینجا اینا رو سیر کنند...» هاج و واج می‌مانم. دست من که چیزی نیست، دست تمام آن‌هایی که سوار شدند هم، اصلا هیچ‌جا ساندیس و کیک هم نمی‌دادند. در کیفم را باز میکنم کیکی که از خانه آورده‌ام آنجاست! دلم حسابی می‌گیرد. چندبار تصمیم گرفتم جوابی بدهم ولی آخر پشیمان شدم و خودم را به نشنیدن زدم. با تفاوت عقیده هیچ مشکلی ندارم‌‌. مشکلم با روایت‌های جعلی است. اینکه آدم‌ها حرف‌های دست چندم بی‌بی‌سی و اینترنشنال و کانال‌های دوزاری را بازگو کنند و آخرش هم بگویند «ما به این‌ها کاری نداریم، این‌ها اصلا روی ما تاثیر نمیذاره» و بعد حرف‌هایی می‌زنند که نه تنها عقلشان حتی چشم‌هایشان هم آن‌ها را باور ندارد! من حتی اگر قرار بود یک جعبه کیک و ساندیس هم بهم برسد باز هم برایم صرفه اقتصادی، جانی و مالی نداشت که بیایم. آن هم در زمان آتش‌بس با دشمنی که بارها آتش‌بس‌ش را نقض کرده و احتمال حمله دوباره‌اش است، آن هم زیر این آفتاب سوزان و کلافه کننده.

 

پیاده می‌شوم. هنوز از آن روایت جعلی دلخورم. پایان‌بندی خوبی برای امروز نبود. این روز حماسی. در چهارراه می‌ایستم تا به آنور خیابان بروم‌. چند موتورسوار پیدایشان می‌شود. دست بعضی‌هایشان پرچم ایران است. لبخند می‌زنم. روایت جعلی ماندنی نیست تاریخ را روایت اصلی می‌سازد. روایت اصلی همین پرچم است. اشتباه می‌کردم. پایان‌بندی تشییع مثل خود تشییع زیبا بود. اهتزاز پرچم ایران در خیابان‌های تهران...

 

  • هانیه معینیان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...