ما قاسم سلیمانی را... نه؛ بگذارید از زبان خودم بنویسم، من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم، یک ابرقهرمان، به قول آنور آبی ها یک سوپرمن...
آری؛ من قاسم سلیمانی را یک ابر مرد میدانستم؛ شبیه پدر در بچگیهایم. آن موقع که انتظار داشتم هر اتفاقی میافتد پدرم قرص و محکم روبهرویش بایستد و ناکارش کند و هیچ طوریش هم نشود.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ قرار همیشگی نانوشتهمان این بود که من شعار مرگ بر آمریکا بدهم و او ضربه های اساسی به آمریکا بزند و پیروزی های پیدرپی در صحنه نبرد به دست بیاورد.
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ که نه پاشنه آشیل دارد نه چشم اسفندیار...
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم که «برهه حساس کنونی» را از زبان سیاستمداران میشنیدم و «ضربه سهمگین حیاتی» را از او میدیدم
من قاسم سلیمانی رایک ابر مرد میدانستم که نه تنها در ایران و خاورمیانه بلکه در جهان عکسش را با انگشت اشاره نشان میدادند و در گوش بغل دستیشان زمزمه میکردند «قاسم سلیمانی که میگویند این است. سردار ایرانی ...»
من قاسم سلیمانی را یک ابرمرد میدانستم؛ که شهید نمیشود.. گویی معنی «سردار» را فراموش کرده بودم؛ سرِدار...
و حالا شوکهام؛ نه اینکه قاسم سلیمانی ابرمرد نباشد، نه؛ اما دیروز پس از شنیدن خبر شهادتش شبیه آن بچه چهار سالهای شدم که توقع ندارد ضعفی از پدرش ببیند، نه اینکه شهادت ضعف باشد، فکر من خیالی بیش نبود...
نمیخواهم ناامیدتان کنم. البته من مثل هموطنان عزیز فکر نمیکنم ایران پر از قاسم سلیمانیست؛ ولی ایمان دارم به قول یکی از هموطنانم که «قاآنی مخفف همان قاسم سلیمانی ست»...
نمیخواهم ناامیدتان کنم ولی این دل نوشته، سوگواری دختریست که ابرمرد روزگارش را از دست داده...
- ۱ نظر
- ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۴۶