این روزها مدام چند سکانس در ذهنم رژه میرود. سکانس سقوط بالگرد در فیلم «چ» اولین سکانسیست که بعد از شنیدن خبر شهادت در ذهنم رژه میرود. همان سکانس نفس گیر که گمونم هیچ کسی نمیتوانست به زیبایی حاتمی کیا آنرا دربیاورد. جای آدمها در ذهنم تغییر میکند، غیر از کوه، کمی دار و درخت در ذهنم جان میگیرد و صحنه چرخ زدن بالگرد، چرخ زدن، چرخ زدن و .. دوست ندارم به پایان قصه فکر کنم. همینجا داستان تمام میشود. دوست ندارم فکر کنم آدمهای آن بالگرد در جنگلهای ورزقان چطور شهید شدهاند...
اما چیزی که جدیدا به آن اضافه شده سکانسهای فیلم «بادیگارد» است. پررنگترینهایش سکانس ابتدایی و انتهایی فیلم است. اول قصه، آنجا که «حیدر» فراموش کرده محافظ است و همینطور پایان داستان؛ آنجا که به خودش می آید و میشود حیدر سابق...
آن روزها که فیلم را دیدم خیلی خوشم آمد، حالا اما گمان میکنم خیلی دور است از واقعیت... انگار پایانش باید تغییر کند. انگار باید حیدر به خودش بیاید و بفهمد همیشه هم اینطور نیست، اینطور نیست که شخصیت های سیاسی دیگر مثل دهه شصت ارزش فدا شدن نداشته باشند! اینطور نیست که شخصیت های علمی جای شخصیت های سیاسی را گرفته باشند! اینطور نیست که شهادت از رییس جمهور و نخست وزیر رسیده باشد به استاد دانشگاه...انگار یک نفر باید اینها را در گوش حیدر زمزمه کند: ایران در مسیر حق است، هنوز بعضیها شهیدانه زندگی میکنند؛ هنوز رییسجمهورها و دیپلماتهای ایران شهید میشوند...
- ۱ نظر
- ۰۳ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۴