باید برای یکبار هم که شده مردها را به هیئت زنانه بیاوریم!
پای راستم خواب رفته؛ انقدر که تکان نخوردهام و مچاله نشستهام آن هم روی یک سنگ. کمی تکانش میدهم بلکه بهتر شود. نمیدانم چرا انقدر فرقمان است با آن قدیمی ها! تکان که میخورم سردم می شود؛ فکر نکنم هیچ کلمنی به اندازهی یک سنگ قدرت نگهداری سرما را داشته باشد! حواسم را جمع میکنم و گوشم را میدهم به سخنران؛ خوشم میآید مابین حرفهایش از "معضلات امروز" هم میگوید. حرفهایش به دلم می نشیند.بیخود نیست انقدر شلوغ شده.به هرطرف چشم میچرخانم بچه میبینم.همان اول که آمدم و هنوز خیلی خلوت بود و هیئت بزرگ ولی خالی از آدم به چشم بچه ها یک زمین بازی آمده بود که میتوانند بدون اینکه به چیزی بخورند بدوند؛ خادمی آرام در گوش یکی از بچه ها گفت "ندو. آفرین. برو پیش مادرت بشین" با خودم گفتم چرا ندود؟! چرا خاطره خوب از هیئت برای بچه ها نسازیم.داشتم فکر میکردم چه کار خوبی میکنند بعضی هیئت ها که مهد کودک دارند. ثواب از این بیشتر؟ بچه را ببری پیش هم بازیهایش هم بازی کند و ذوق زده شود هم وسطش برایشان کمی نوحه بخوانی تا سینه بزنند. بلکه مادرانشان هم با خیالی آسوده گوش کنند و گریه کنند و سینه بزنند. الان ولی جای سوزن انداختن نبود. آخرهای سخنرانی بود و کمکم از هرطرف صدای گریه بچه ها به گوش میرسید. معلوم بود خیلی خسته شدهاند.تمرکزم را جمع کردم تا لابهلای گریهی بچهها آخرین حرفهای سخنران را بشنوم." خانم حرف نزن " این را یکی از خادمهای هیئت به خانمی گفت که داشت آرام با بغل دستیاش حرف میزد. با خودم گفتم "مگر اینجا مدرسه است! خب سیستم صوتی تان را درست کنید" نمیدانم چرا با بعضی قسمتهای نسخهی جدید هیئت ها کنار نمی آیم؛نمونه اش همین فراوانی خادمها! انگار بعضی کارهایشان به خاطر "کاری نداشتن"است. یاد آن هیئت قبلی افتادم که خادمی با چوبدستی پردار رنگی اش اشاره کرد به یکی از خانم ها، که از جایش بلند شود و برود صف عقبتر بنشیند! و من همان لحظه این به فکرم رسید که "آیا صفهای نماز جماعت را اینطور صف آرایی می کنند؟"
چراغها خاموش بودند و چادرها روی صورت. مداح هنوز میخواند. در حال خودم بودم که خانمی پرسید" هیئت چقدر دیگه تمام میشه؟"به ساعتم نگاه کردم و گفتم "خیلی طول بکشد ده دقیقه دیگر " باردار بود،فکر میکنم هفت یا هشت ماهه. به سختی از جایش بلند شد و رفت تا در شلوغی راه پله نفسش بند نیاید. مداح همچنان میخواند بچه ها هم ! با اینکه مداح قشنگ میخواند ولی به نظرم آمد خیلی دارد طولانی میشود. تقریبا نصف زنها به خاطر بی تابی بچه هایشان بلند شدند و رفتند؛هیئت خلوت شده بود و نیم ساعت از آن ده دقیقه ای که به آن خانم باردار گفته بودم گذشته بود! پاهایم خشک شده بودند. برای اینکه یک تکانی به پاهایم بدهم بلند شدم.با خوم گفتم حتما تا ده دقیقه دیگر تمام میشود. آمدم پایین. هر چه زنگ زدم به همسرم جواب نداد.راه بندانی شده بود؛ یک صف طولانی از زنها با کیف و بچه و کالسکه و... دلم شور آن خانم باردار را میزد. چندبار دیگر هم زنگ زدم به همسرم ولی فایده ای نداشت.به سمت خانه راه افتادم؛ شانس آوردم خانه مان نزدیک بود.بین راه همین طور زنها ایستاده بودند منتظر همسر و پسر و برادر و پدرهایشان."هرچی زنگ میزنم جواب نمیده.سوییچم که دست باباست" این را یکی از خانم ها به خانم کناری اش میگفت. آرام آرام رفتم که شاید وسط راه همسرم تماس بگیرد و بیاید،ولی نه تماس گرفت و نه آمد! به خانه رسیدم؛ به جای حال خوشی که بعد از هیئت به آدم دست میدهد احساس خستگی و ضعف داشتم؛ احساس کردم نه تنها شور بلکه شعور حسینی ام هم آسیب دیده! حدود نیم ساعت بعد همسرم تماس گرفت که تازه هیئت تمام شده...
با خودم میگویم باید یکبار هم شده مردان را به هیئت زنانه بیاوریم ، بعد از آن یعنی باز هم انقدر طولانی می کنند مراسم ها را؟! بعد دوباره به خودم میگویم "خب، بنده خداها تقصیری ندارند" وقتی در یک جای خوب نشستی نه در یک چادر که بادسرد از هر طرف به سمتت می آید و همان شب سرما بخوری ، وقتی بچه ها اطرافت نباشند تا هی گریه کنند و تو نفهمی اصلا سخنران و مداح چه میگویند، وقتی وسط مراسم بلند شوی و سینه بزنی نه اینکه از اول مچاله یک گوشه بنشینی، وقتی سخنران و مداح حی و حاظر جلوی صورتت باشد نه اینکه صدایش را به زور از لابه لای صدای گریه و همهمه تشخیص بدهی باید هم انقدر طولانی هیئت بگیری!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.