خود خودم...
پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹،
دلم تنگ شدهاست. شبیه بچههایی که بیخود بهانه میآوردند شدهام. دلم تنگ شدهاست؛ برای روستای پدری و شهر مادریام. برای امامزادهاش، برای آن باغ کوچک آخر روستا، برای چیدن میوه از درخت، برای عطر و بوی میوههای طبیعیاش، برای دویدن در چمنزار.
دلم برای باغچه کوچک خانه مادربزرگ تنگ شدهاست؛ برای هوای خنک و بیآلودگیاش، برای سکوت شبهای پرستارهاش، برای آن صدای دور گذر کامیونهای جاده، برای خوابیدن در پشهبند حیاط، حتی برای جاده خشک و کویریاش...
دلم برای عمهها و عمو و خاله و مادربزرگ و دختر عمههایم تنگ شدهاست. برای بیدار ماندن تا صبح و یک دل سیر حرف زدن با دخترخاله، برای پچپچها و حرفهای ناتمام و خندههای ریز دختر عمه...
دلم برای برادرم تنگ شدهاست برای حرفها و کارها و شوخیهایش، برای خندههای از ته دلش، برای بعضی کارها و قیافه شبیه منش...
دلم تنگ شدهاست؛ دلم عجیب برای خودم تنگ شدهاست...
دلم برای فطرتی که با آن آفریده شدم ، تنگ شده ...