:small_orange_diamond:
:small_orange_diamond:
:small_orange_diamond:
- ۴ نظر
- ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۶:۴۰
:small_orange_diamond:
:small_orange_diamond:
:small_orange_diamond:
این روزهایم خیلی خوب نمیگذرند؛ پاییز و روزهای بد! مثل اکثر آدمها همه دق دلیم را سر پاییز خالی کردم. همه تقصیرها را انداختم گردن پاییز. امروز که داشتم پایم را روی برگهای زردش میگذاشتم دلم برایش سوخت. پاییز زیباییهای خودش را دارد، گاهی زیباتر از فصلهای دیگر سال. آدمیزاد است دیگر، خودش را فقط میبیند در این عالم؛ دیگر به موجودات دیگر، به درختان، به هستی کاری ندارد. چون پاییز کمی سختتر از فصلهای دیگر است همه تقصیرها حوالهاش میشود.
پاییز زیباست؛ پاییز را دوست دارم. فقط کمی حساس است و باید مراعاتش را کرد و این ماییم که باید مراعاتش را بکنیم نه پاییز...
پینوشت: جایی شنیده بودم روزها، اعداد، مکانها، حیوانات و هرچه را که ما نحس نامیدیم روز قیامت از ما شکایت میکنند...
دختر جوان تمام مدت روسریاش روی شانهاش بود. صورت سادهای داشت بدون آرایش. رنگ مانتوی بدون دکمهاش با شلوار جین و بوتاش ست بود. روبهرویمان ایستاده بود و گاهی حرف میزد. از مترجمیاش گفت و وقتی که برایش میگذارد؛ مترجمی کتابهای فمینیسم. کمکم تعدادمان زیادتر میشد. خانمی مانتویی و حدودا چهل سال داشت از وضعیتش میگفت؛ از رشتهی تحصیلی و دانشگاهش و اینکه دوست دارد در حوزه هم درس بخواند و به نظرش حوزه قم بهتر از تهران است. "به نظرم برو مصر و مراکش درس بخون.حوزههای اونجا بهترن" این را آن دختر جوان گفت. خانم مانتویی نگاهش کرد و گفت که خانه و زندگی دارد؛شوهر و بچه. تازه حوزههای قم بهترند از آنجا. خیلی خونسرد و آرام نگاهش کرد و گفت " خب طلاق بگیر" چشمهای گرد شدهاش را دوخت به دختر و گفت "طلاق بگیرم؟! من زندگیمو دوست دارم .شوهرمو و بچمو."دختر جوان روی صندلی نشست و گفت " بابا همهی مردها شبیه همن ودست و پا گیر.مانع پیشرفت آدمن." آن خانم در جواب گفت که اتفاقا شوهرش خیلی مرد خوبیست و او بیست سال است دارد درس میخواند و شوهرش خیلی کمکش کرده ولی دختر انگار گوشش بدهکار نبود ادامه داد "من به خیلی از دوستهام گفتن طلاق بگیرن اونام از شوهراشون جدا شدن " بعد هم با لبخندی گوشهی لبش گفت "البته پارتنر من هم بعضی وقتها بهم گیر میده ولی من خیلی بهش کاری ندارم."تقریبا همهمان داشتیم نگاهش میکردیم و مبهوتش شدهبودیم و احتمالا همهمان به فمینیسم دست مریزاد میگفتیم! آنکه به نظر دوستترش میآمد حال دستش را پرسید که همینطور یک انگشتش را در هوا نگه داشته و نمیتواند کاری بکند "بین دو راند بوکس اینجوری شد.رفتم از رینگ بپرم پایین دستم پیچ خورد " دیگر تقریبا داشتیم سر میشدیم نسبت به حرفهایش جز آن خانم حدودا چهل ساله که با چشمانی گرد گفت " تو بوکس کار میکنی؟! مگه زن هم بوکس میره آخه؟" حالتی حق به جانب گرفت و گفت "مگه چیه؟ زن و مرد نداره." خانم حدوا چهل ساله گویا تازه سکهاش افتاد آروم گفت" آخه زنی،ظریفی، خوشگلی از قیافه میافتی " بعد هم جواب گرفت "نخیر. من همه جوره خوشگلم."
پ.ن: حیف شمارهاش را ندارم وگرنه حتما یک پیامک میزدم و امروز هشت مارس را که روز زن و روز برابری زن و مرد است تبریک میگفتم!
استاد زن ایرانیتبار فرنگینشین دارد برایمان حرف میزند؛ ویدئو کنفرانس از آمریکا. از ایران میگوید؛ از زنان میگوید از زنان و مردان حرف میزند و حقوقشان. حرفهایش را میشنوم و یادداشت برمیدارم ولی از یک جایی به بعد چیزی نمیشنوم برای یادداشت برداشتن؛ جز حرفهای تکراری و سادهای که بقیه از ماهواره نقل میکنند؛ همینهایی که در فضای مجازی و تلگرام هم دست به دست میشود. هرچه منتظر میشوم حرف درستحسابی و علمی و استادگونه! بشنوم فایدهای ندارد. خودکارم را میگذارم زمین و گوش میدهم به آنهایی که دارند جواب استاد را میدهند؛ انتقادات استاد انقدر به نظرم ساده و پوچ و تکراری و عوامانه ست که اصلا ضرورتی نمیبینم من هم به یکی از افرادی تبدیل شوم که بحث را کش میدهند جز یکجا؛ استاد با شور و حرارت دارد تعریف میکند از آمریکا و ازدواج و طلاق در آنجا؛ « فکر نکنید آمار طلاق اینجا خیلی بیشتر از ایرانه. شاید کمی بیشتر از ایران باشه» کسی چیزی نگفت؛ من هم، ولی هنوز پشیمانم که چرا چیزی نگفتم؛ از حرفی که باید میزدم اما نزدم. اینکه «همهی بدبختی ما هم همین است اینکه از وقتی داریم فاصلهمان را از سنت و دین و آداب و فرهنگمان بیشتر میکنیم و به همان اندازه به آمریکا نزدیکتر میشویم بدبختیهایمان بیشتر شده. آمار طلاق فقط یکیشان است...»
این شبها که سریال درپناهتو را میبینم و لذت میبرم از بازی لعیا زنگنه و دیالوگهای سعید پورصمیمی و موضوع خانوادگی و خوب فیلم به این فکر میکنم که چرا شخصیت لعیا زنگنه انقدر برایم دوستداشتنی و باورپذیر و شیرین است؟ تازگیها بعد از دیدن نیمی از سریال جوابش را پیدا کردهام؛ به نظرم ما مخاطبان سریالهای امروز، آدمهای ندید بدیدی هستیم! انقدر که شخصیت ندیدهایم؛ انقدر که سریالهای آبکی دیدهایم با آدمهای الکی؛ انقدر که مردهای زننما دیدهایم در سریالهایمان؛ زنهای قوی و قدرتمند و یکهتاز که از قضا از همهی مردهای آن قصه مردتر است؛ انقدر که زن ندیدهایم! زنی که دوستش داشته باشیم؛ زنی که محکم باشد و در عین حال دلش نازک باشد؛ زنی که بیرون محکم قدم برمیدارد و حرفش را میزند ولی هرچیزی را تاب نمیآورد و اشکش جاری میشود؛ زنی که گریه کردن بلد است نه اینکه شبیه این شخصیتهای سریالهای نوظهور که قرار است الگویمان شوند فقط بلد باشد فریاد بزند و اخم کند و یکتنه بیآنکه خم به ابرو بیاورد حقش را بگیرد!
مریم در پناه تو دوستداشتنیست چون یک زن است؛ همین...
من ولنتاین را دوست ندارم؛ دوست نداشتنم هم ربطی به غربی بودنش ندارد اگر از چین و ژاپن و مالزی هم میآمد باز هم دوستش نداشتم به دو دلیل:
یک: اگر جهانی شدن (البته اگر بخواهیم مثبت نگاه کنیم) بگذارد، قرار است فرهنگها و خردهفرهنگها وجه تمایز ملیتها و قومیتها و کشورها باشد؛ که از گذشتههای دور یکی از علل سفرها مخصوصا به خارج از مرزها، آشنایی با فرهنگ و آداب و رسوم یک ملت خاص بوده است. اینکه جهانی شدن (گرچه در یک جریان یک سویه نه دوسویه!) باعث شدهاست همهمان، همهی مردم دنیا یک شکل شویم به نظرم چیز مضحک و مسخرهای ست. قرار است من در سوئد چیزهایی را ببنیم که در چین نمیبینم و در هند آیینی را ببینم که در برزیل نمیبینم؛ و همین جهان را زیبا میکند؛ همزیستی آدمهایی با خردهفرهنگها وفرهنگهای مختلف در کنار هم. چرا کمک میکنیم به این یکسانسازی آدمها؟! بگذاریم ولنتاین بماند برای آنهایی که این روز جزو فرهنگشان است؛ چه افسانه، چه واقعیت. بگذاریم کریسمس بماند برای مسیحیت. آخر چرا میخواهیم اعجاز و زیبایی و اعجاب را از همهجا برداریم؟ بگذاریم بعضی چیزها دست نخورده درهمان جای خودشان باشند و ما فقط نگاهشان کنیم و لذت ببریم.
دو: ما جدا از خردهفرهنگها، دو فرهنگ اصیل و قدیمی داریم؛ فرهنگ اسلامی و فرهنگ ایرانی. این دو به اندازهی کافی غنی و کامل هستند که لازم نباشد دستمان را سمت دیگری دراز کنیم. قومی، ملیتی، کشوری فرهنگ جای دیگر را برمیدارد و لبولوچهاش آویزان میشود که خودش تهی باشد، خالی باشد. ما که این همه دلیل داریم؛ ما که این همه آیین داریم؛ ما که یلدا داریم، ما که نوروز داریم، ما که اعیاد مهمی مثل روز زن و میلاد حضرت زهرا و روز مرد و میلاد حضرت علی را داریم. جای روز عشق خالی است در تقویمهایمان؟! خیلی خب؛ برویم در همان دو فرهنگ اصیلمان بگردیم یک روز را انتخاب کنیم. یک روزی که یک علقهای هم به آن داشته باشیم. روزی که بدانیم به خاطر چهکسی یا چهجریانی این روز نامگذاری شدهاست؟ روزی که یا ایرانی بودنمان را به رخ بکشیم یا مسلمان بودنمان را.
بگذاریم وقتی پسفردا بچهمان ازمان پرسید "روز عشق یعنی چی" یک لبخند بزنیم و بنشانیمش روی پایمان و شروع کنیم به تعریف کردن روایت ایرانی و اسلامی خودمان نه تعریف کردن از کشیش روم باستان ...
فصل نرگس فیلم خوبی بود. در این ماراتن فیلمهای حالبدکن و حوصلهسربر این فیلم با آن فضای مثبت و شوخیهایش حال آدم را خوب میکند.فیلم جدید نگار آذربایجانی یک فیلم اجتماعی و اخلاقی است که سعی کردهاست چند موضوع مختلف را در آن بگنجاند ولی به نظرم مهترین نکتهی فیلم، قرار دادن مرگ و زندگی کنار هم است؛ حرف زدن از مرگ با یک نگاه واقعبینانه و بدون تنش که آن را مرحلهای از زندگی بداند آن هم در دورانی که فیلمها تمام تلاششان را میکنند که برای سوراخ شدن جوراب بچهشان و ته گرفتن غذایشان اشک مخاطب را در بیآورند به نظرم خیلی هنر میخواهد. فصل نرگس ارزش دیدن دارد با اینکه شاید بعضی جاهایش شعاری باشد و توی ذوق بزند یا بازی بعضی بازیگرانش به دل ننشیند.
کمدی انسانی تلاش کردهبود فیلم متفاوتی باشد و بود؛ ولی نه متفاوت دیدنی، بلکه متفاوت بیحس. همان اول بازی خوب هومن سیدی باعث شد تصور کنم قرار است فیلم خوبی ببینم ولی هرچهقدر از آغاز فاصله میگرفتیم به نظرم فیلم بیحستر ونچسب تر میشد. قصهها و سکانسها جایی تمام میشدند که آدم احساس میکرد هنوز باید ادامه داشته باشد و سکانس پایانی ناقصتر از همهی سکانسها. به طور کل، آدم احساس میکرد فیلم در آنچه که میخواسته بیان کند دچار لکنت شده و خوب نتواسته ادا کند.