جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

استاد زن ایرانی‌تبار فرنگی‌نشین دارد برایمان حرف می‌زند؛ ویدئو کنفرانس از آمریکا. از ایران می‌گوید؛ از زنان می‌گوید از زنان و مردان حرف می‌زند و حقوقشان. حرفهایش را می‌شنوم و یادداشت برمی‌دارم ولی از یک جایی به بعد چیزی نمی‌شنوم برای یادداشت برداشتن؛ جز حرفهای تکراری و ساده‌‌ای که بقیه از ماهواره‌ نقل می‌کنند؛ همینهایی که در فضای مجازی و تلگرام هم دست به دست می‌شود. هرچه منتظر می‌شوم حرف درست‌حسابی و علمی و استادگونه! بشنوم فایده‌ای ندارد. خودکارم را می‌گذارم زمین و گوش می‌دهم به آنهایی که دارند جواب استاد را می‌دهند؛ انتقادات استاد انقدر به نظرم ساده و پوچ و تکراری و عوامانه ست که اصلا ضرورتی نمی‌بینم من هم به یکی از افرادی تبدیل شوم که بحث را کش می‌دهند‌ جز یک‌جا؛ استاد با شور و حرارت دارد تعریف می‌کند از آمریکا و ازدواج و طلاق در آنجا؛ « فکر نکنید آمار طلاق اینجا خیلی بیشتر از ایرانه. شاید کمی بیشتر از ایران باشه» کسی چیزی نگفت؛ من هم، ولی هنوز پشیمانم که چرا چیزی نگفتم؛ از حرفی که باید می‌زدم اما نزدم. اینکه «همه‌ی بدبختی ما هم همین است اینکه از وقتی داریم فاصله‌مان را از سنت و دین و آداب و فرهنگمان بیشتر میکنیم و به همان اندازه به آمریکا نزدیکتر میشویم بدبختی‌هایمان بیشتر شده. آمار طلاق فقط یکیشان است...»

  • هانیه معینیان


این شبها که سریال درپناه‌تو را می‌بینم و لذت می‌برم از بازی لعیا زنگنه و دیالوگهای سعید پورصمیمی و موضوع خانوادگی و خوب فیلم به این فکر می‌کنم که چرا شخصیت لعیا زنگنه انقدر برایم دوست‌داشتنی و باورپذیر و شیرین است؟ تازگیها بعد از دیدن نیمی از سریال جوابش را پیدا کرده‌ام؛ به نظرم ما مخاطبان سریالهای امروز، آدمهای ندید بدیدی هستیم! انقدر که شخصیت ندیده‌ایم؛ انقدر که سریال‌های آبکی دیده‌ایم با آدمهای الکی؛ انقدر که مردهای زن‌نما دیده‌ایم در سریالهایمان؛ زن‌های قوی و قدرتمند و یکه‌تاز که از قضا از همه‌ی مردهای آن قصه مردتر است؛ انقدر که زن ندیده‌ایم! زنی که دوستش داشته باشیم؛ زنی که محکم باشد و در عین حال دلش نازک باشد؛ زنی که بیرون محکم قدم برمی‌دارد و حرفش را می‌زند ولی هرچیزی را تاب نمی‌آورد و اشکش جاری می‌شود؛ زنی که گریه کردن بلد است نه اینکه شبیه این شخصیتهای سریالهای نوظهور که قرار است الگویمان شوند فقط بلد باشد فریاد بزند و اخم کند و یک‌تنه بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد حقش را بگیرد!

مریم در پناه تو دوست‌داشتنی‌ست چون یک زن است؛ همین...

  • هانیه معینیان


من ولنتاین را دوست ندارم؛ دوست نداشتنم هم ربطی به غربی بودنش ندارد اگر از چین و ژاپن و مالزی هم می‌آمد باز هم دوستش نداشتم به دو دلیل:
یک: اگر جهانی شدن (البته اگر بخواهیم مثبت نگاه کنیم) بگذارد، قرار است فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها وجه تمایز ملیت‌ها و قومیت‌ها و کشورها باشد؛ که از گذشته‌های دور یکی از علل سفرها مخصوصا به خارج از مرزها، آشنایی با فرهنگ و آداب و رسوم یک ملت خاص بوده است. اینکه جهانی شدن (گرچه در یک جریان یک سویه نه دوسویه!) باعث شده‌است همه‌مان، همه‌ی مردم دنیا یک شکل شویم به نظرم چیز مضحک و مسخره‌ای ست. قرار است من در سوئد چیزهایی را ببنیم که در چین نمی‌بینم و در هند آیینی را ببینم که در برزیل نمی‌بینم؛ و همین جهان را زیبا می‌کند؛ همزیستی آدم‌هایی با خرده‌فرهنگ‌ها وفرهنگ‌های مختلف در کنار هم. چرا کمک می‌کنیم به این یکسان‌سازی آدم‌ها؟! بگذاریم ولنتاین بماند برای آنهایی که این روز جزو فرهنگشان است؛ چه افسانه، چه واقعیت. بگذاریم کریسمس بماند برای مسیحیت. آخر چرا می‌خواهیم اعجاز و زیبایی و اعجاب را از همه‌جا برداریم؟ بگذاریم بعضی چیزها دست نخورده درهمان جای خودشان باشند و ما فقط نگاهشان کنیم و لذت ببریم.

دو: ما جدا از خرده‌فرهنگ‌ها، دو فرهنگ اصیل و قدیمی داریم؛ فرهنگ اسلامی و فرهنگ ایرانی. این دو به اندازه‌ی کافی غنی و کامل هستند که لازم نباشد دستمان را سمت دیگری دراز کنیم. قومی، ملیتی، کشوری فرهنگ جای دیگر را برمی‌دارد و لب‌و‌لوچه‌اش آویزان می‌شود که خودش تهی باشد، خالی باشد. ما که این همه دلیل داریم؛ ما که این همه آیین داریم؛ ما که یلدا داریم، ما که نوروز داریم، ما که اعیاد مهمی مثل روز زن و میلاد حضرت زهرا و روز مرد و میلاد حضرت علی را داریم. جای روز عشق خالی است در تقویم‌هایمان؟! خیلی خب؛ برویم در همان دو فرهنگ اصیلمان بگردیم یک روز را انتخاب کنیم. یک روزی که یک علقه‌ای هم به آن داشته باشیم. روزی که بدانیم به خاطر چه‌کسی یا چه‌جریانی این روز نام‌گذاری شده‌است؟ روزی که یا ایرانی بودنمان را به رخ بکشیم یا مسلمان بودنمان را.

بگذاریم وقتی پس‌فردا بچه‌مان ازمان پرسید "روز عشق یعنی چی" یک لبخند بزنیم و بنشانیم‌ش روی پایمان و شروع کنیم به تعریف کردن روایت ایرانی و اسلامی خودمان نه تعریف کردن از کشیش روم باستان ...

  • هانیه معینیان


زیر سقف دودی پوران درخشنده را حتما ببینید. فیلم بچه‌ی خلف زمانه‌ی خودش است؛ بسیاری از موضوعات و دغدغه‌هایی که مطرح می‌کند را یا حس کرده‌اید یا شنیده‌اید، شخصیت‌هایش هم کاملا شبیه آدم‌هایی هستند که باورپذیرند نه دور و الکی. چند سکانس عالی دارد با ریزه‌کاری‌های خوب، دیالوگ‌های فکرشده و بازی‌های دلنشین. غیر از همه‌ی اینها زیرسقف دودی دو نکته‌ی مهم دارد: از معدود فیلمهایی است که هم راه را نشان داده و هم چاه را و دوم اینکه همه‌ی شخصیت‌هایش( جز یک‌نفر که کمی اغراق شده بود) آدم‌اند نه فرشته و نه ابلیس.

فقط تمام مدت فیلم داشتم به این فکر می‌کردم چرا پوران درخشنده آن مرد جوان ناآشنای نچسب را برای یکی از مهمترین شخصیت‌هایش انتخاب کرده است؟!

  • هانیه معینیان


فصل نرگس فیلم خوبی بود. در این ماراتن فیلم‌های حال‌بدکن و حوصله‌سربر این فیلم با آن فضای مثبت و شوخی‌هایش حال آدم را خوب می‌کند.فیلم جدید نگار آذربایجانی یک فیلم اجتماعی و اخلاقی است که سعی کرده‌است چند موضوع مختلف را در آن بگنجاند ولی به نظرم مهترین نکته‌ی فیلم، قرار دادن مرگ و زندگی کنار هم است؛ حرف زدن از مرگ با یک نگاه واقع‌بینانه و بدون تنش که آن‌ را مرحله‌ای از زندگی بداند آن هم در دورانی که فیلم‌ها تمام تلاششان را می‌کنند که برای سوراخ شدن جوراب بچه‌شان و ته گرفتن غذایشان اشک مخاطب را در بیآورند به نظرم خیلی هنر می‌خواهد. فصل نرگس ارزش دیدن دارد با اینکه شاید بعضی جاهایش شعاری باشد و توی ذوق بزند یا بازی بعضی بازیگرانش به دل ننشیند.

  • هانیه معینیان

 

کمدی انسانی تلاش کرده‌بود فیلم متفاوتی باشد و بود؛ ولی نه متفاوت دیدنی، بلکه متفاوت بی‌حس. همان اول بازی خوب هومن سیدی باعث شد تصور کنم قرار است فیلم خوبی ببینم ولی هرچه‌قدر از آغاز فاصله می‌گرفتیم به نظرم فیلم بی‌حس‌تر ونچسب تر می‌شد. قصه‌ها و سکانس‌ها جایی تمام می‌شدند که آدم احساس می‌کرد هنوز باید ادامه داشته باشد و سکانس پایانی ناقص‌تر از همه‌ی سکانس‌ها. به طور کل، آدم احساس می‌کرد فیلم در آنچه که می‌خواسته بیان کند دچار لکنت شده و خوب نتواسته ادا کند.

  • هانیه معینیان

فراری فیلم بدی نبود ولی برای این زمان نبود انگار بابد سالها قبل ساخته می‌شد.حتی تیپ ترلان پروانه مرا یاد کاراکتر فیلم دختری با کفش‌های کتانی انداخت.بازی‌اش هم با تمام تلاشی که کرده بود به نظرم خوب نبود و یکی دیگر بهتر می‌توانست بازی کند. یک جاهایی دلم میخواست یک تکان اساسی به فیلم بدهم بلکه کمی حرکتش تند تر شود یا هیجانش بیشتر یا حسش قوی تر. البته نکته مثبت هم داشت؛ تیتراژ ابتدایی و موسیقی فیلم خیلی خوب بود. 

واقعا متاسف شدم برای سیمرغ گرفتن فراری بابت این فیلمنامه تکراری و دهه شصتی و بازی کاملا معمولی محسن تنابنده.

 
  • هانیه معینیان

اولین‌بار که اسمش را دیدم اصلا به نظرم جالب نیامد ولی وقتی فهمیدم فیلم درباره‌ی همسران فرماندهان جنگ هست مشتاق شدم که حتما ببینم. ویلایی‌ها فیلم خوبی بود ولی نه به اندازه‌ای که انتظار می‌رفت و نه به اندازه‌ای که مدعی بود. من آن فضایی که در فیلم دیدم را در هیچ کتابی نخوانده‌بودم. نوع روابط بین زنان فیلم بیشتر شبیه چند همسایه‌ی دهه‌ی شصت بود نه همجواری زنان فرماندهان جنگ که این دو یک تفاوت مهم دارند و آن "وجود یک حس مشترک قوی" بین گروه دوم  است که همان "نبود همسران و مدافع وطن" بودنشان است که همین باعث می‌شد بینشان گذشت و ایثار و مهربانی موج بزند چیزی که در فیلم در حد یک همدلی ساده بین زنان همسایه تقلیل یافت. نکته‌ی دیگر شخصیت‌پردازی بود؛ اینکه آدم انتظار داشت بالاخره شخصیت دو یا حداقل یک نفرشان درست به نمایش دربیاید نه اینکه فقط گفتارشان شخصیت درونشان را بیان کند.

در کل به نظرم فیلم با این موضوع خوب،خیلی بهتر از این می‌توانست باشد. گرچه ارزش دیدن را قطعا دارد به خاطر چند سکانس حسی زیبا، بازی خوب ثریا قاسمی و تیتراژ پایانی خیلی خوب. گرچه من خیلی ربط موسیقی را به موضوع فیلم نفهمیدم.

  • هانیه معینیان


قطعا همه‌ی آدمها یک گنجینه درونی دارند. هیچ آدمی کودن آفریده نشده است. نمی‌شود انسان باشی و بیهوش باشی! نه آن هوشی که به ریاضی و فیزیک و پزشکی و مهندسی محدود می‌شود منظورم هوش به معنای کلیست هوش آدمیزادی...
یادم هست زمان مدرسه مهمترین کلاس، ریاضی بود. یادم نمی‌آید کلاسی از ریاضی مهمتر بوده باشد. کلاس هنر و ورزش و انشا اما، از آن کلاس‌هایی محسوب می‌شدند که فقط آمده‌بودند کنداکتور مدرسه را پر کنند؛ چیزی شبیه سریال‌های تکراری تلویزیون که هرچند وقت یک‌بار سروکله‌شان پیدا می‌شود. به خاطر همین هر معلمی با هر رشته‌ی دانشگاهی می‌توانست جایش را پر کند. آدم‌های باهوش و زرنگ کلاس هم آدم‌هایی بودند که نمره‌شان در ریاضی و علوم بیست بود. آنهایی که خوب می‌نوشتند یا تند می‌دویدند آدم‌های مهمی نبودند؛ ارزششان در حد همان کلاس ورزش و انشای الکی بود. ماها اینطور بزرگ شدیم؛ اینطور در ذهنمان شکل گرفت که آدم‌های موفق و باهوش آدمهایی‌اند که خوب ریاضی می‌فهمند، مسئله را زود حل می‌کنند و جواب سوالهای علوم را درست می‌دهند. ماها اینطور بزرگ شدیم و اصلا حواسمان به شمع هجده سالگی تولدمان نبود به حادثه‌های سال کنکورمان که فقط همان یکبار اتفاق افتادند. رویایمان در هفده، هجده سالگی قبولی درکنکور بود، به‌جای هر رویای شیرین دیگری...و آنقدر این رویا را دست‌نیافتنی و شیرین پنداشتیم و انقدر غرق در این رویا شدیم که اصلا خودمان را ندیدیم؛ فقط همسو شدیم با جماعت و این غول کنکور را هرروز بزرگتر و ترسناکتر کردیم. خودمان را ندیدیم که شاید اصلا برای این راه ساخته نشده بودیم؛ شاید قرار بود شاعر شویم یا کارگردان یا نقاش یا حتی یک انیماتور...
واقعا آیا همه‌ی بچه‌های زمین باید دکتر حسابی و پروفسور سمیعی شوند؟! دنیا به علامه طباطبایی نیاز ندارد؟ دنیای ما بهروز شعیبی و حسن روح‌الامین و قیصر امین‌پور و محمود فرشچیان نمی‌خواهد؟! رزا منتظمی و طاهره صفارزاده چطور؟ علیرضا دبیر و حمید سوریان هم همان یک نسخه ازشان کافی بود؟
کفگیرمان ته دیگ خورده، نابغه‌هایمان ته کشیدند و فرهنگمان دارد له‌له می‌زند برای پرورش یک آدم نابغه؛ که اگر اینطور شود انقدر چشممان دنبال آن‌ور آبی‌ها نیست و دهانمان آب نمی‌افتد برای جایزه‌هایشان...
  • هانیه معینیان


پارسال تقریبا همین زمان‌ها دنبال خرید جهیزیه بودم. اولین و پرطرفدارترین پیشنهاد شوش و بازار بود؛ این دو گزینه تقریبا به یک پیش‌فرض در ذهن خانم‌ها تبدیل شده‌است. هم شوش و هم بازار طرفداران خاص خودشان را دارند با دلایل خاص خودشان. من ولی هوادار هیچ‌کدام از این تیم‌ها نیستم.
پارسال پاییز و کمی از زمستان را دنبال خرید جهیزیه بودم در همان مکان‌های خاص و پرطرفدار‌. نمی‌دانم چرا از اول هم راضی نبودم که برویم آنجا خرید کنیم ولی بالاخره به اصرار اطرافیان راغب شدم که از آن بازارهای خاص و جادویی که وسایل زیبایشان را نمی‌شود جای دیگر پیدا کرد خرید کنم. البته خیلی قبل‌تر هم آنجاها رفته بودم ولی چیزی یادم نمانده بود و الان می‌خواهم خاطره‌ی یک روز گشتن در بازار شوش را بنویسم :

داخل اولین پاساژ شدیم. نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم و کدام مغازه را ببینیم. تقریبا همه فروشنده‌ها بیرون ایستاده‌اند و کافیست یک نیم‌نگاه بیندازی به ویترینشان تا شروع کنند به تعریف و توضیح. نمی‌دانم روی چه حس و حسابی رفتیم داخل یک مغازه و شروع کردیم قابلمه‌ها را نگاه کردن؛ همین نگاه ما کافی بود تا فروشنده حرکات آکروباتیکش را شروع کند " ببین خانم من انگشترم رو می‌کشم ته قابلمه هیچ چیش نمی‌شه. دو سال ضمانت داره. مطمئن باش" کم مانده قابلمه را برعکس کند و بایستد رویش و بالا و پایین بپرد. کمی نگاه می‌کنیم و می‌رویم بقیه را هم نگاهی بیندازیم. مثل اکثر پاساژهای جدید و نوساز، مغازه‌هایی کوچک دارد با قفسه‌هایی که تقریبا تا سقف می‌رسد. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد ولی ما همچنان مغازه‌های پاساژ را می‌گردیم و گیج شده‌ایم که بلاخره قابلمه سرامیک خوب است یا گرانیت؟ برای کره بهتره است یا آلمان؟ پاساژهای بعدی هم همین است. هرکدام از فروشنده‌ها طوری صحبت می‌کنند که انگار آسمان سوراخ شده و جنسشان به زمین افتاده؛ انگار همه‌شان هم از یک‌جا دوره دیده‌اند چون روال طبیعی همه‌ این است : 1- خانم این جنس رو هیچ جای این بازار پیدا نمیکنی 2- این اصله. ببین (انجام یک حرکت خاص روی کالا متناسب با آن کالا) 3- خانم بازار پر از جنس چینیه. اونیم که میگه آلمان(فی المثل) الکی میگه؛ساخت چینه...
هرچه بیشتر می‌گردیم گیج‌تر می‌شویم. یک چیزهایی هم می‌خریم ولی همانها را هم که خریدیم هرچه جلوتر می‌رویم ارزانترش گیرمان می‌آید. آخر سر بعد از کلی گشتن و خستگی و کمردرد و پادرد می‌رویم داخل یک مغازه و نمی‌دانم برچه اساسی اعتماد می‌کنیم و یک‌سری ملزومات را می‌خریم. هنوز هم نمی‌فهمم چرا از بین آن‌همه مغازه آن‌را انتخاب کردیم و یک لوازمی خریدیم که هم پول بیشتری به ازایشان دادیم و هم جنس خوبی ازآب درنیامدند.
این داستان هرروز تکرار می‌شود هم در شوش هم در بازار. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم آن‌روز در شوش شبیه پینوکیو بودم در آن شهربازی؛ همان که عقل و هوشش را برده بود.‌ آدم هرچه‌قدر هم ادعایش شود وقتی چندتا عطر را پشت هم بو کند مغزش دیگر فرمان درست نمی‌دهد و آن وقت قهوه به دادمان می‌رسد بوی قهوه یک شوک به مغزمان وارد می‌کند تا دوباره فرمان بدهد ولی حیف همه‌ مغازه‌ها عطرفروشی نیستند تا قهوه داشته باشند...


  • هانیه معینیان

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...