یادت میآید؟!
این عروسک را یادت هست؟ سه تا بودند. تو دخترش را داشتی با پیرهن گلگلی که گمانم میخندید. من هم عروسک دهنکجی که یک لباس سورمهای خالدار تنش بود با یک کلاه. این هم برای زهره است. عروسک زبان دراز. نمیدانم چرا الان این عروسک دست من مانده ولی وقتی پیدایش کردم پرت شدم به سالهای دور... آن زمانها خیلی شبیه هم بودیم حتی غمهایمان. حالا اما من و تو و زهره هر کدام زندگیهایی داریم با بالا و پایین های خاص خودش. زندگی میچرخد برای هرکس یک طور ولی روی یک پاشنه نمیماند این را بعد از این همه سال خوب میدانیم... راستی آن زمانها، بچگیهایمان را میگویم، آن موقع زندگی میکردیم یا الان؟! بیا مثل آن موقع بیخیال دنیا بخندیم، به جای خالهبازی برای آدمهای دور و برمان غذا درست کنیم، چای دم کنیم...، به جای رنگآمیزی نقاشیمان روی کیکها و غذاهای خودمان رنگ بپاشیم، به جای بالای سرسره در بالا پشت بام چای بخوریم، به جای چیدن میوه از درخت از یخچال میوه بچینیم و بخوریم. بیا اصلا نگاهمان به آسمان باشد؛ مثل آن زمانهایی که سوار چرخ و فلک آهنی میشدیم و دستمان را محکم بند میکردیم به زنجیر و خودمان را میکشیدیم عقب و سرمان را رو به آسمان میگرفتیم؛ جوری که انگار داریم پرواز میکنیم.
منم شبیه به این رو داشتم، یادش بخیر :)
چی میشد برگردیم به همون دورانی که از خاله بزغاله بچه می خواستیم یا منتظر عمو زنجیر باف و نخود و کیشمیش های بابا بودیم :)