جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

جهان یک زن

من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب با موضوع «زد و خورد انگاره‌ها» ثبت شده است

دیر می‌رسم و می‌نشینم همان نزدیک در. خانم دارد زیارت توسل می‌خواند من هم زمزمه می‌کنم. نوبت به زنی که کنارش نشسته می‌رسد و بعدترش هم بلندگو می‌رسد به زن جوانی که همراه دو بچه‌اش آمده. نگفته میدانم که این زنها نسبتی با خانم دارند؛ چون بالای مجلس‌اند و روی مبل نشسته اند. فکر میکنم به آن مبلی که آن زن جوان رویش نشسته؛ آیا در این روضه خانگی آن مبل سهم یک زن سن‌وسال‌دار است یا آن زن جوان منتسب به خانم؟!!!

خانم دارد دفترش را ورق می‌زند و از فرشته ها می‌گوید؛ گاهی سرش را بالا می‌آورد و حتی می‌پرسد و دوباره ادامه می‌دهد و من سعی می‌کنم ذهنم را از دندانپزشکی و دانشگاه و درسهایم فارغ کنم و متمرکز شوم روی فرشته ها! نمی شود؛ جذاب نیست برایم. فکر میکنم دفتر این خانم از کدام سند معتبر پر شده است؟چرا نامش را نمی‌گوید؟

با هر زوری هست تمرکز میکنم و گوش میدهم و عاشورا می‌خواند و عاشورا می‌خوانم و روضه می‌خواند و گوش می‌دهم و چراغ ها را روشن می‌کنند...

 

بعد از روضه داشتم به این فکر می‌کردم که چرا با توجه به اینکه هنوز روضه‌های خانگی نه تنها در بین زنان پابه سن گذاشته بلکه در بین زنان و دختران جوان-به دلایل مختلف- طرفدار دارد کسی عهده‌دار رسیدگی به اوضاع آن نمی‌شود و این بازار شلوغ و درهم را نظم نمی‌دهد؟ 

واقعا من اگر بخواهم روزی یک روضه زنانه در خانه‌ام برپا کنم باید تلفن را دستم بگیرم و با خاله و عمه‌ام تماس بگیرم تا شماره یک خانم جلسه ای خوب را به من بدهد یا بروم نزدیکترین حوزه علمیه و تقاضای خودم را مطرح کنم و آنان یک نفر را معرفی کنند؟ واقعا چه زمانی حوزه‌ها می خواهند به این قضیه توجه کنند؟  

 

بی توجهی حوزه به این قضیه باعث می‌شود جلسات خانگی روز به روز تنزل یابند و از آنچه باید باشند فاصله بگیرند و هروز شاهد یک مشکل جدید در آن‌ها باشیم...

  • هانیه معینیان

این ترم یکی از سخت ترین روزهای زندگیم را، حداقل در امور درسی سپری کردم. می‌دانم انقدر مشکلات بزرگتری از درس هست آن هم در این دوره و زمانه که این یکی خیلی به چشم نمی آید. ولی همین یکی، من را این پاییز خیلی اذیت کرد. گرچه این امر تنها دلیل این اذیت شدن نبود ولی مهمت‌رینش بود. نمی‌نویسم تا دق‌دلیم را خالی کنم؛ که سر دوستانم خالی کرده‌ام. می‌نویسم؛ شاید به درد کسی بخورد...

همان اول چند نصیحت بکنم به افرادی که قصد خواندن ارشد را دارند و یا درحال خواندن ارشد هستند...

اول اینکه به هیچ عنوان موضوعی که برای پایان نامه انتخاب کرده‌اید را به کسی نگویید! به هیچ عنوان. حتی در کلاس، حتی نزد استادتان، حتی نزد دوستانتان... با عرض شرمندگی باید عرض کنم که وضعیت طوری هست که این احتیاطها را می‌طبلد. جدی بگیرید وگرنه می‌شوید یکی شبیه من که در روز روشن و درحالی که موضوعم هنوز ردش روی هوا مانده بود! از سمت یکی از دوستان عزیز برداشته شد...

دوم حتی اگر سنوات می‌خورید واحد زیاد برندارید. مخصوصا اگر می‌دانید رشته تان و دانشگاهتان طوری ست که به طور جدی به این جمله اعتقاد دارد که " کلاس ارشد است و ارائه دانشجوها" ...

سوم: خواهش میکنم برای نمره درس نخوانید. شما کارشناسی ارشد می‌خوانید تا کی قرار است انگیزه تان از درس خواندن نمره باشد؟ واقعا برایم نه قابل هضم بود و نه قابل تحمل این حد از پایبندی و توجه دانشجویان به نمره. دانشجویی که برای نمره درس بخواند؛ برای نمره پایان نامه بنویسد؛ برای نمره ارائه بدهد؛ برای نمره حرف بزند در آینده چه حرفی میتواند داشته باشد؟ بعد همین ما از کشورمان انتظار پیشرفت و ترقی و توسعه داریم. مگر کشور ایران از مردمی غیر از ما تشکیل شده است؟!

 

چهارم کلاس را تبدیل به یک باند مخوف و سری نکنید! خواهش میکنم " ید الله  مع الجماعة"را  درست به کار ببرید. اگر قرار است تبدیل به یک باند شوید باندی شوید که در راستای اعتلای گروه باشد. باعث پیشرفت تک تکتان شود. این باشد که از استاد بیشتر طلب کنید نه اینکه تبدیل به باندی مخوف شوید برای از زیرکاردر رفتن و تحت فشار گذاشتن اساتید...


  • هانیه معینیان

جیبها را می‌گردم ولی پیدایش نمی‌کنم. دوباره می‌گردم همه جیبهای بزرگ و‌کوچک کیفم را، ولی پیدایش نمی‌کنم.‌ آنقدر با عجله آمدم که یادم رفته برش دارم. خوب که فکر می‌کنم یادم می‌آید آخرین کیفی که استفاده کردم کیف مشکی جیرم بوده‌است؛ همان‌جا هم مانده و یادم رفته در کیفی که امروز دستم گرفته‌ام بگذارمش.

دوباره غبطه می‌خورم به روزگار ساده و بی‌آلایش گذشته؛ به کیف‌های همه چیز‌دان مادربزرگ‌هایمان. مادربزرگ‌هایی که فقط یک کیف داشتند و همه چیزشان در همان یک کیف بود و هیچ‌وقت هیچ چیزی را جا نمی‌گذاشتند...


  • هانیه معینیان


بارها از افراد مختلف شنیده‌بودم و در بعضی سایتها هم خوانده‌بودم که "چرا این همه پارک آبی در مشهد ساخته‌می‌شود؟" یا "آن ساختمانهای تجاری خاص و بزرگ که آوازه‌شان همه‌جا می‌پیچد چرا روزبه‌روز بر تعدادشان افزوده‌می‌شود؟" در برابر این موضع‌گیری‌ها نمی‌توانستم حق را بفهمم؛ به نظرم بعضی استدلالهایشان منطقی می‌آمد و بعضی دیگر نه.هرچه گذشت و هرچه به تعداد مکانها افزوده‌شد حق برایم آشکارتر می‌شد اینکه موسسان این مجموعه‌ها عمدا یا سهوا باعث می‌شوند زائر امام رضا به جای زیارت وقتش را در این مکانها صرف کند؛ با این کار شهر معنوی ایران که به خاطر بارگاه ملکوتی امام هشتم بیشترین مسافر را به خود اختصاص می‌دهد تبدیل می‌شود به شهر زیارتی_سیاحتی؛ و در واقع از بار معنویتش کاسته می‌شود. در صورتی‌که این مجتمع‌های تجاری عظیم و خاص و این پارکهای متنوع را در هرکدام از شهرهای ایران می‌توان ساخت و از ظرفیت‌های بالقره‌اش استفاده کرد و توریست جذب کرد مثل کیش.

در سفر اخیرم به مشهد به دلیل نزدیکی محل اسکان به "باب‌الجواد"، اصولا از این در وارد می‌شدیم و گاهی هم ازایوان غدیر. به نظرم باب‌الجواد بهترین در برای تشرف یافتن است؛ شبیه یک کوچه که به صحن جامع منتهی می‌شود و از همان ابتدای کوچه گنبد طلایی دیده‌می‌شود. بقیه ورودی‌ها اینطور نیستند. مهمترین و اولین در که همان "باب‌الرضا" ست به دلیل اینکه در مسیر خیابان است آدم مجبور می‌شود که از پیاده‌رو حرکت کند و در نتیجه گنبد بعد از میدان دیده‌نمی‌شود. ولی حالا برای باب‌الجواد چه اتفاقی افتاده‌است؟ کوچه‌ی زیبای حرم به یک بازارچه تبدیل شده‌است! یعنی جایی که تمام دل آدم باید معطوف شود به آن گنبد طلایی و جایی که قدم‌ها باید آرام و با قصد قربت باشد؛ به جایش حواس‌ها و چشم‌ها سمت چپ و راست می‌چرخد. به طوریکه زائر آخرین مغازه را که رد کرد وارد ورودی‌ها می‌شود! همین اتفاقی که برای ایوان کوثر و غدیر هم افتاده‌است. واقعا آدم از خود می‌پرسد آن پارک ها و آن پاساژهای کذایی فکر و دل زائر را بیشتر میربایند یا آن مغازه‌های ورودی حرم؟!

  • هانیه معینیان
چند سال پیش در یک برنامه‌ی رادیویی امین زندگانی نظرش را درباره‌ی الگو بودن با این مضمون بیان کرد که، الگو بودن خودش و امثال خودش را قبول ندارد و معتقد بود که ما باید از بزرگان دینی‌مان الگو بگیریم. بعد از حرف‌هایش به این فکر می‌کردم که آیا واقعا همینطور است؟ آیا ما می‌توانیم به جوان و نوجوان‌هایمان بگوییم از سلبریتی‌ها و اشخاص معروف و مشهور الگو نگیرید؟ بیخیال تیپ و قیافه و مدل مویشان شوید؟! حتی بالاتر از این به اخلاق و رفتارشان کاری نداشته باشید؟ به این فکر می‌کردم که اگر جای مجری بودم با کمال احترام و قدردانی بابت فروتنی‌شان اینطور می‌گفتم که " آقای زندگانی شما چه بخواهید چه نخواهید الگو هستید! "

:small_blue_diamond:واقعیت این است که نه تنها همه‌ی افراد مشهور بلکه هر کدام از ما حتی بدون هیچ شهرت و محبوبیتی الگو هستیم. فقط کافیست مورد علاقه‌ی شخصی باشیم و آن فرد با ما احساس قرابت و نزدیکی کند همین کافیست برای اینکه از ریزترین جزئیات تا کلی ترین امور از ما الگوبرداری کند و البته کمیت و کیفیت آن به عوامل مختلفی بستگی دارد. حتی بدون علاقه و قرابت هم ممکن است این اتفاق بیفتد؛ همین اصطلاح معروف "چشم و هم‌چشمی" مگر چیزی جز الگوبرداری ست؟! فقط این نازل‌ترین نوعش است که به مادیات بسنده می‌کند.

:small_blue_diamond:من به فلسفه‌ی حجاب کاری ندارم، به افرادی که بالکل حجاب را قبول ندارند هم کاری ندارم. روی صحبتم با آنهایی‌ست که آیه‌ی شریفه "نومن به بعض و نکفر به بعض " را به حجاب هم کشانده‌اند. همان‌هایی که از حجاب آن اندازه‌ای فهمیده‌اند و رعایت می‌کنند که برایشان آسان‌تر است و به مذاقشان خوش می‌آید؛ چادر سرشان است و موهایشان هم معلوم نیست ولی آن‌چنان آرایش دارند که سیاهی چادر بیشتر به چهره‌شان جلوه داده‌است! چادر سرشان است ولی یک‌طوری صحبت می‌کنند یا راه می‌روند که همه را جذب می‌کنند. نمونه برای این افراد بسیار است.

:small_blue_diamond:هربار که یکی از اینها را میبینم متاسف می‌شوم . هربار که عکس یکیشان را در اینستاگرام می‌بینم که با چه حرارتی از دین و ولایت حرف می‌زنند به این فکر می‌کنم که کاش می‌دانستند تاثیر عکسشان خیلی منفی‌تر از آن چیزی‌ست که گمان می‌کنند؛ تاثیر منفی‌اش از حرفهای خوبشان خیلی بیشتر است. هربار که یکیشان را در خیابان می‌بینم خیلی متاثر میشوم. من اصلا به نگاه‌های حریص نامحرمان کاری ندارم. من فقط به آن دختربچه‌های ده نه ساله‌ای فکر می‌کنم که اینها را می‌بینند؛ به فکرهایشان؛ به تجزیه و تحلیلشان؛ به مقایسه‌ی آنها با مادر و مادربزرگشان؛ به نقش بستن معنی حجاب در ذهنشان...

به قول شهید مطهری :اگر می‌خواهید به قرآن عمل نکنید چرا گناه بزرگتری مرتکب می‌شوید و به اسلام و قرآن تهمت می‌زنید!
  • هانیه معینیان

استاد زن ایرانی‌تبار فرنگی‌نشین دارد برایمان حرف می‌زند؛ ویدئو کنفرانس از آمریکا. از ایران می‌گوید؛ از زنان می‌گوید از زنان و مردان حرف می‌زند و حقوقشان. حرفهایش را می‌شنوم و یادداشت برمی‌دارم ولی از یک جایی به بعد چیزی نمی‌شنوم برای یادداشت برداشتن؛ جز حرفهای تکراری و ساده‌‌ای که بقیه از ماهواره‌ نقل می‌کنند؛ همینهایی که در فضای مجازی و تلگرام هم دست به دست می‌شود. هرچه منتظر می‌شوم حرف درست‌حسابی و علمی و استادگونه! بشنوم فایده‌ای ندارد. خودکارم را می‌گذارم زمین و گوش می‌دهم به آنهایی که دارند جواب استاد را می‌دهند؛ انتقادات استاد انقدر به نظرم ساده و پوچ و تکراری و عوامانه ست که اصلا ضرورتی نمی‌بینم من هم به یکی از افرادی تبدیل شوم که بحث را کش می‌دهند‌ جز یک‌جا؛ استاد با شور و حرارت دارد تعریف می‌کند از آمریکا و ازدواج و طلاق در آنجا؛ « فکر نکنید آمار طلاق اینجا خیلی بیشتر از ایرانه. شاید کمی بیشتر از ایران باشه» کسی چیزی نگفت؛ من هم، ولی هنوز پشیمانم که چرا چیزی نگفتم؛ از حرفی که باید می‌زدم اما نزدم. اینکه «همه‌ی بدبختی ما هم همین است اینکه از وقتی داریم فاصله‌مان را از سنت و دین و آداب و فرهنگمان بیشتر میکنیم و به همان اندازه به آمریکا نزدیکتر میشویم بدبختی‌هایمان بیشتر شده. آمار طلاق فقط یکیشان است...»

  • هانیه معینیان


من ولنتاین را دوست ندارم؛ دوست نداشتنم هم ربطی به غربی بودنش ندارد اگر از چین و ژاپن و مالزی هم می‌آمد باز هم دوستش نداشتم به دو دلیل:
یک: اگر جهانی شدن (البته اگر بخواهیم مثبت نگاه کنیم) بگذارد، قرار است فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها وجه تمایز ملیت‌ها و قومیت‌ها و کشورها باشد؛ که از گذشته‌های دور یکی از علل سفرها مخصوصا به خارج از مرزها، آشنایی با فرهنگ و آداب و رسوم یک ملت خاص بوده است. اینکه جهانی شدن (گرچه در یک جریان یک سویه نه دوسویه!) باعث شده‌است همه‌مان، همه‌ی مردم دنیا یک شکل شویم به نظرم چیز مضحک و مسخره‌ای ست. قرار است من در سوئد چیزهایی را ببنیم که در چین نمی‌بینم و در هند آیینی را ببینم که در برزیل نمی‌بینم؛ و همین جهان را زیبا می‌کند؛ همزیستی آدم‌هایی با خرده‌فرهنگ‌ها وفرهنگ‌های مختلف در کنار هم. چرا کمک می‌کنیم به این یکسان‌سازی آدم‌ها؟! بگذاریم ولنتاین بماند برای آنهایی که این روز جزو فرهنگشان است؛ چه افسانه، چه واقعیت. بگذاریم کریسمس بماند برای مسیحیت. آخر چرا می‌خواهیم اعجاز و زیبایی و اعجاب را از همه‌جا برداریم؟ بگذاریم بعضی چیزها دست نخورده درهمان جای خودشان باشند و ما فقط نگاهشان کنیم و لذت ببریم.

دو: ما جدا از خرده‌فرهنگ‌ها، دو فرهنگ اصیل و قدیمی داریم؛ فرهنگ اسلامی و فرهنگ ایرانی. این دو به اندازه‌ی کافی غنی و کامل هستند که لازم نباشد دستمان را سمت دیگری دراز کنیم. قومی، ملیتی، کشوری فرهنگ جای دیگر را برمی‌دارد و لب‌و‌لوچه‌اش آویزان می‌شود که خودش تهی باشد، خالی باشد. ما که این همه دلیل داریم؛ ما که این همه آیین داریم؛ ما که یلدا داریم، ما که نوروز داریم، ما که اعیاد مهمی مثل روز زن و میلاد حضرت زهرا و روز مرد و میلاد حضرت علی را داریم. جای روز عشق خالی است در تقویم‌هایمان؟! خیلی خب؛ برویم در همان دو فرهنگ اصیلمان بگردیم یک روز را انتخاب کنیم. یک روزی که یک علقه‌ای هم به آن داشته باشیم. روزی که بدانیم به خاطر چه‌کسی یا چه‌جریانی این روز نام‌گذاری شده‌است؟ روزی که یا ایرانی بودنمان را به رخ بکشیم یا مسلمان بودنمان را.

بگذاریم وقتی پس‌فردا بچه‌مان ازمان پرسید "روز عشق یعنی چی" یک لبخند بزنیم و بنشانیم‌ش روی پایمان و شروع کنیم به تعریف کردن روایت ایرانی و اسلامی خودمان نه تعریف کردن از کشیش روم باستان ...

  • هانیه معینیان


قطعا همه‌ی آدمها یک گنجینه درونی دارند. هیچ آدمی کودن آفریده نشده است. نمی‌شود انسان باشی و بیهوش باشی! نه آن هوشی که به ریاضی و فیزیک و پزشکی و مهندسی محدود می‌شود منظورم هوش به معنای کلیست هوش آدمیزادی...
یادم هست زمان مدرسه مهمترین کلاس، ریاضی بود. یادم نمی‌آید کلاسی از ریاضی مهمتر بوده باشد. کلاس هنر و ورزش و انشا اما، از آن کلاس‌هایی محسوب می‌شدند که فقط آمده‌بودند کنداکتور مدرسه را پر کنند؛ چیزی شبیه سریال‌های تکراری تلویزیون که هرچند وقت یک‌بار سروکله‌شان پیدا می‌شود. به خاطر همین هر معلمی با هر رشته‌ی دانشگاهی می‌توانست جایش را پر کند. آدم‌های باهوش و زرنگ کلاس هم آدم‌هایی بودند که نمره‌شان در ریاضی و علوم بیست بود. آنهایی که خوب می‌نوشتند یا تند می‌دویدند آدم‌های مهمی نبودند؛ ارزششان در حد همان کلاس ورزش و انشای الکی بود. ماها اینطور بزرگ شدیم؛ اینطور در ذهنمان شکل گرفت که آدم‌های موفق و باهوش آدمهایی‌اند که خوب ریاضی می‌فهمند، مسئله را زود حل می‌کنند و جواب سوالهای علوم را درست می‌دهند. ماها اینطور بزرگ شدیم و اصلا حواسمان به شمع هجده سالگی تولدمان نبود به حادثه‌های سال کنکورمان که فقط همان یکبار اتفاق افتادند. رویایمان در هفده، هجده سالگی قبولی درکنکور بود، به‌جای هر رویای شیرین دیگری...و آنقدر این رویا را دست‌نیافتنی و شیرین پنداشتیم و انقدر غرق در این رویا شدیم که اصلا خودمان را ندیدیم؛ فقط همسو شدیم با جماعت و این غول کنکور را هرروز بزرگتر و ترسناکتر کردیم. خودمان را ندیدیم که شاید اصلا برای این راه ساخته نشده بودیم؛ شاید قرار بود شاعر شویم یا کارگردان یا نقاش یا حتی یک انیماتور...
واقعا آیا همه‌ی بچه‌های زمین باید دکتر حسابی و پروفسور سمیعی شوند؟! دنیا به علامه طباطبایی نیاز ندارد؟ دنیای ما بهروز شعیبی و حسن روح‌الامین و قیصر امین‌پور و محمود فرشچیان نمی‌خواهد؟! رزا منتظمی و طاهره صفارزاده چطور؟ علیرضا دبیر و حمید سوریان هم همان یک نسخه ازشان کافی بود؟
کفگیرمان ته دیگ خورده، نابغه‌هایمان ته کشیدند و فرهنگمان دارد له‌له می‌زند برای پرورش یک آدم نابغه؛ که اگر اینطور شود انقدر چشممان دنبال آن‌ور آبی‌ها نیست و دهانمان آب نمی‌افتد برای جایزه‌هایشان...
  • هانیه معینیان

بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا...